Archive for مارس, 2010

11

Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 11




اشعار استاد فرزانه شیدا درکتاب بُعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ(11)

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"

کتاب بعد سوم آرمان نامه «ارد بزرگ» به قلم «استاد فرزانه شیدا»

اشعار فرزانه شیدادرکتاب بُعد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ ●
بخش یازدهم(11)
۱●
______ بیـا امـشب ___
بیاامـشب مرا,از غـم رهـا کن
طبیبم باش و دردم را شــفا کن
بیا بابوسـه ای گرم وتوانبخش
تـب سـوزان ِعـشقم را دوا کن
بیـااز هـجر تو بیـمارم امـشب
مرا ازدرد جــانسـوزم رهـا کن
بیـا حتی اگـر، نآئی بـدرمان
بیـا پــس باغــمم ودرد صفا کن
بیـا با نغـمه ی این اشکِ رقصان
بـرقــص وُبـر دل زارم جـفاکن
بیا جانم بگیر و درد بُستان
ولی تـا زنده ام ، بـرمـن وفا کن
بیا یاری کن و دل را مَرنجان
مرا زین درد جانسوزم جدا کن
___۱۳۶۰/۹/۱۷ آذرماه .ف.شیدا ___
۲ ●
__ دل نغمه ها __
در پیش ِچشم ِدلم,
شمع ِ«هستیم »
همواره میچکید
قطره به قطره
به پای درد
خون میشدم
به نگاهی
که غم کشید
در روزگار
صدایِ دلانِ سرد
درنغمه های دلم
آب میشدم
دربی صدائی ِ
قلبِ شکسته ام
با دل
به سخن آمدم
…ولی…
دل خیره بود
براین پای بسته ام

« باران » شدم
به تمامیِ
« بودنم»
رویای آبی و سبزم
فرو به ابر
پنهان گریست
به صحرای غصه ها
در راه های سکوتم
به پای صبر

روزِ« صدا »بدورنم
فغان کشید
روزی که دل
زصبوری گذشته بود
انگار پای دلم
دررسیدنی
آخر دَری
به خانه ی طغیان من
گشود.
___ فرزانه شیدا/ 1388 ____
۳ ●
__ بتو نامه مینویسم ‌.. __
بتو نامه مینویسم
از همه حرف نگفته
ازتموم لحظه هائی
که دل جدائی گفته
بتو نامه مینویسم ،
با یه بغض غم نشسته
با حریر آبی اشک
با دلی که بد شکسته
بتو نامه مینویسم
که بگم یدنیااشکم
پای عاشقی همیشه
دلی گریون سرشکم
بتو نامه مینویسم
که دیگه خم شده پشتم
اما اشکامو واسه تو
پای هر شعری نوشتم
بتو نامه مینویسم
که بدونی بیقرارم
توی زندگی وبودن
چیزی جز تو کم ندارم
بتو نامه مینویسم
که منو دوسم نداشتی
رفتی و رو قلب زارم
داغ عشقتو گذاشتی
بتو نامه مینویسم
که بیاد من نموندی
توی خاکستر غمها
هیزم دلو سوزوندی
بتو نامه مینویسم
که منو تنها گذاشتی
رفتی وُواسه دل من
حتی فردائی نزاشتی
بتو نامه مینویسم
که بدونِ تو هلاکم
اگه اینجوری بمونه
‌بادلم به زیر خاکم
بتو نامه مینویسم
که زدل صبوری رفته
منکه صادقانه گفتم
واسه من جدائی سخته!
بتو نامه مینویسم
تا بگم نرفته برگرد!
که دلم نمونه تنها
غمزده با اینهمه درد
بتو نامه مینویسم
که اگه راهت جدا شد
اما بی تو تا همیشه
روزگار من سیا شد
بتو نامه مینویسم
که دل از توگرچه دوره
اما از درد جدائی
بی تو پاهام لب گوره
بتو نامه مینویسم :
که دوست دارم همیشه
گرچه زندگی واسه من
بی تو زندگی نمیشه
بتو نامه مینویسم
چون میدونم دیگه رفتی!
با نیومدن سراغم !
همه حرفاتو گفتی
گرچه بی توروزگارم مثه شبهام سوت وکوره
اما قلبت اگه شاده !
باشه اینجوری قبوله
بتو نامه مینویسم :
پس بگم خدا به همرات
مرگ من شاید بمونه
توی خاطرات فردات
بتو نامه مینویسم با یه عشقی توُ دعاهام
ای خدا باشی کنارش‌
گرچه من همیشه تنهام.
جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
____ *ف. شیدا____

________هرگز ____
هرگز اما زندگی
بامن وفاداری نکرد
دردورنجم دید ویکدم
با دلم یاری نکرد
در شب تنهائیم
جز شمع غمداری نبود
با سرشک دیده ام
جز او کسی زاری نکرد
یکّه یاری با دلِ افسرده ام
یکُرو نبود
دردرون بامن بجز
یک دشمن بدخو نبود
ساده دل بودم که مردم را
چو خود پنداشتم
در جهانِ پُر ستم
یک آدم نیکو نبود!
بخت هم باقلب غمگینم
سر یاری نداشت
جز هرآن بزر غمی
در قلب غمگینم نکاشت
بهر آزارم بهر کاری
توسل جُست وکرد
عاقبت در سینه ام باغی
ز نومیدی گذاشت.
«دیده ام»
از نامردمی های جهانی
خیره شد
روح پاکم از غم
نامردمی ها , تیره شد
درامیدِدیدنِ
یک قلب پاک وبی ریا
هر چه گشتم… ناامیدی ها
به قلبم چیره شد .
دیده ام از بهر دل
حتی نباشد یک امید
باید از این مردم بدخو
حذر کرد وبرُید!
دل بدین دنیای فانی هم
نمی باید سُپرد
بّه که رفت وگوشه ای
در کنج تنهائی گزُید
بهتر آن دیدم که گیرم
گوشه ای در انزوا
دل ز این بیهوده های بی ثمر
سازم جدا
علتی یابم برای
«بودن » و«زاده» شدن
تا بدانم « آدمی » را
از چه میسازد خدا؟!
دیدم این «بودن»
نبوده آنچنان هم بی ثمر
از برای عاشقی
روح ودلی دارد بشر
گرکه دنیا را
به طعم واقعی انسان چشد
خود همی داند
چه طعمی میدهد « طعم شکر».
«آدمی » , «خود» زندگانی را
به نابودی کشید
از جهان « راستی» تا سوی بدخواهی رسید
حیله وتزویر را
بر پایه ی هستی نهاد
نام ننگی بر سر
«دنیای انسانی» گزید
«آدمی », دنیا تبّه کرد
وغم «فردا» نداشت
دردل او « دیگری» هرگز خدایا جا نداشت!
« نسل انسان» میرود
تا جان دهد در روزگار
«هیچکس بر هیچکس »
لطفی دراین
دنیا نداشت.
«آدمی » از پستی خود
تا به نامردی رسید
دل فنا کرد وبه
کنج حسرت وسردی رسید
در ره رفتن بسی از«آدمی »
دلها که سوخت
چونکه بر زّر
آن «دلِ انسانی »
خود را فروخت
« آدمی» در راه رفتن
روح خود آلوده کرد
« آدمی» صد وصله از
رنگ وریا بر سینه دوخت
« آدمی» روباه جنگل را نموده روسفید
اوز رویاهای « بودن » تا به کابوسی رسید
« آدمی» ایکاش
نام « آدمی» را می کشید
همچو یک « آدم»
دراین دنیای زیبا باامید
6 آبان 1360 چهارشنبه
ایران .تهران- فرزانه شیدا

5 ●
_____«او بود »_____:
او بود در تمامی وجودم
او که ساحل نجاتم بود
وپناه ره گم کرده گی هایم
در کویر تنهائی
او بود که مرا شناخت
به خنده هایم گریه هایم
با اندوه ها
و شب زنده داری هایم
…هم اوبود که دستم گرفت
تا تنهائیم را با او سرکنم
و اشکهایم را با او روان
دردهایم با او بگویم
و در پناه مهرش آرام بگیرم
چون قوئی در آرامش دریا …
درکنارم بود
همیشه در همه وقت درهمه جا
چه آنگاه که صدایش میکردم
چه آن زمان که از فرط غم …
به هیچ نمی اندیشیدم
با تمامی افکارم
حتی به او
اما هرگز تنهایم نمی گذاشت
هرگز بر غمم رضا نبود
زمهر او آموختم
مهربانی را شکیب را
بخشنده گی و داد رسی را
چون همیشگی او
یاوری تنها دلان را
تا شاید راه رستگاریم باشد
ذره ای چو او بودن
بر امیدی که بر او بسته ام
عشقی که براو نهاده ام
و او یــزدانــم بود
خداوندء عشق و محبت .
فرزانه شیدا – ۱۳۸۴
●6
_____« نابودی »:____
فریاد میکشم
بردردورنج عمیقی که
زمین را …
به دود میکشد, به آتش
به نابودی
در دستهای نامروّت انسانی
که اتم را بمب میکند
لیزر را ,فاجع ی قرن
ونابودی, شکل میگیرد
در نقشِ اندیشه های
خصمانه ی انسانی
که انهدام زمین را
انتظار میکشد
« انسانها»…
این بنی آدم
اشرف مخلوقات خدا
دستهای رنگین
به خون خویش را

بالا میبرد
وفریادمیزند:
من انسانم
!!!دریغ…
!!!وانسانیت جان میبازد
در دستهای خشم
در عقلهای خون آشام
در روح های بربادرفته قرن
که « آدمی» را
تا مرز بی نهایت پستی
خوار میکند
وخداوند قطره قطره اشکهایش
در سرمای زمین قندیل می بندد
وروح خورشیدش سوراخ میشود
در« اُوزون »هوائی که آدمی
بر زمین او بخشید
نابود میشویم درسکوت
وقتی که هیچکس را
ندای آزادی نیست
نه بیشتر از سخن
نه بیش ازحرف
وبرباد خواهیم رفت
در انهدام زمین,
بدست انسانیِ خویش
افسوس…
دنیا بی انسان
شاید امن تر بود
که عقل انسانی …
درخمره نادانی مست میشود
وشراب خون در جام دلها
گرمی سوزان درد را
به سینه می بخشد
نابود میشویم …وقتی

05.01.2010/اسلو _نروژ
دوشنبه 14 دی 1388 ف.شیدا ●
7
●____:بداهه ی درد____●
میدویم
وقتی که پاهای ایستادگیمان
بر خط های مرزی
ثابت مانده است
میدویم وقتی
که رویای رسیدن را
بدوش میکشیم
در جاده های
بی انتهای بی سرنوشت
میدویم
وقتی که میدانیم
درپایان نیز
چون آغازنه خط
شروعی بود
ونه خط پایانی
میدویم
در هراسِ
هزارباره زندگی
که در دویدن ها
تنها
«خود» را
رهااحساس کنیم
آنگاه که اندیشه را
در روی تپه ای
به صلیب میشکند و
عشق را به دار می آویزند
و«بودن » را
به انجماد لحظه های
عشق میشکنند
وامید را
درحرارت آتش نادانی
آب میکنند!
…و…
ومیمیریم بی آنکه
زنده بوده باشیم
آری زنده بوده ایم
درجسم مردگانی
که درَمثل, زنده بود و
در زندگی وزندگانی
بی اثر
« بودن»را
چه سود
در بی تفاوتی ها!!!
…آه …«دریغ»!
05.01.2010
سه شنبه 15دیماه 1388
● ف.شیدا●
8
______ طوفان ______
در تلاطم دریای اندیشه ودل
وقتی که بادبان اندوه
پاره ودریده شده
در آه های عمیق دل
ترا در
اوج تلاطم اندیشه های درد
رها میکند
وپاروی
احساسات شکسته شده
در دست دوستی ها
رها شده در دریا…
دور ازتو…گم میشود
وقتی که
صخره ی اعتماد
میشکند
وگردباد نامردمی
طغیان میکند
وساحل امید
در دوردستهای خاطره
به فراموشی سپرده شده است
غریق باید شد …
غریق
درتلاطم سهمگین دریائی
که چون دلت بود
وبه آشوب رسید….
آری …تنها, به طوفان
فرزانه شیدا04.10.201نروژ /اسلو
ــــ دوشنبه 14 دی 1388 ـــــ
9
افسوس که از قصه های دیروز
خاطره و حسرتی بیش
برجا نمانده است
کنون اما» دیروزها «
برای امروز قصه میگویند
وامروز, فریاد ما
» فردا » را به تکانی سخت
خواهد انداخت
آندم من
کجای قصه خواهم بود
تو درکجا؟!
آنروز ایا هستی من
این فانی روزگار بشری را
باز زندگی میکند؟!
یا فرتوتی زمان ودل
باز درکُنجِ
متروک قصه های دیروز
آه می کشد
در تصویر دوباره ی خاطره ها
اما میدانم ..
فردا در تکانی سخت
خواهد لرزید…
آندم که قلبها
لرزش واقعی خویش
آغاز کنند
وزلزله احساسها
جهانی را در آشوب
بودن خویش
لرزان قلبهائی سازد
که ماهیت بودن خویش را
باز پس میخواهند
تا دوباره
اصالت خویش باز یابند
در فریادی
که به قدرت خواهد گفت:
من اشرف مخلوقاتم
مرزهایم ، مرزانسانیتی ست
که رسالت خویش را
آغاز نموده است
قانون من ,
مرزی جز انسانیت نمی شناسد
و بیراهه های مصوّبه
و تبصره ها
بیک کلام بیشتر ختم نمیگردد
:من انسانم .
* ●فرزانه شیدا●

10
____¤« آدمی»¤_____
بر نام هستی خویش
هزاران آرزوئی را
رقم میزدم
آرزوهای دست یافتنی
و نیافتنی
ودر حریم
ساکت نفس اندیشه ام
..
آینه ی محبت را ,
غبارآلوده تراز پیش
یافتم
« نَفس سرد آدمی با
« نفس سرداو
رویاهایم را نیز
مه آلوده می نمود
ومیدانستم تا خط آخر رفتن
از خط شروع هستی ام
هزار بیراهه ای
در امتداد گذر
از « آدمی»
دلشکسته ام خواهد نمود
فریاد در سینه
چون گردبادی
که راه نفس را می بست
بااندیشه هایم
درهم می آمیخت
انسان طعم تلخ یاس را
چگونه مزه مزه میکند
وقتی میداند « آدمی »
در کمین اوست
ونه دنیا ونه زندگی
«آدمی» در کمین اوست!
شنبه 12 دی 1388 –
دوم ژانویه ۲۰۱۰ اسلو -نروژ
____«فرزانه شیدا»____

11
____«آنگاه که بدنیا آمدم»____
گوئی آنگاه که
بدنیا آمدم
با رنگهای محبت
درونم را نقاشی کرده اند
آنگاه که سالهای عمر را
در تقویم های بودن ورق میزدم
انگار دست محبت
چین های عمیق تری
بر پیشانیم نهاد
و آنگاه
که خمیده تر از پیش
محبت را
بر دوش می کشیدم
کوئی خطوط مهر و محبت
تمامی وجودم را
چروکیده کرده بود
چهره ام
اما جوان مینمود
حتی با گذر سالها
افسوس اما هر چه دیدم …
از هر که بود
نامهربانی بود و بس !
با آنکه عاشقانه
دوست داشتم
هر آنچه را که قلبی داشت
یا زندگی میکرد…..افسوس !
اما … اما
ملالی نیست …
«محبت »همیشه
…با من بوده است
همگام با عشقی
که خداوند در سینه ام
به نام« قلب »نهاد
اینگونه میشد
همیشه بخشید
وهمواره دوست داشت.
__ تیرماه 1382 ف . شیدا___

12
___ای کاش بال کبوتری بودم ___
در حاشیه ها ایستاده ام
در نگاه به
به عبور لحظه ها
شتابها
پاها ،نگاه ها
امید ها نومیدی ها
..آه..
در حاشیه ایستاده ام
وتفاوتی نمیکند
پا بر سطح پیاده روئی،
نهادن گام
بر کوچه های، خیابانی
یا رهگذاری …
در حاشیه,
پنهان بر جا مانده ام
وبوته های تردید احساسم
درکناره های دلم می روید
هستم ؟! یا نیستم
وجودم آیا حضوری نیز دارد
یا در شکل سایه ایست
در پشت پاهای مرد؟
کیستم؟!
سایه ای از او
یا حتی خود نیز
بی سایه
روزمن؟!
معنایش چیست؟!
بهانه اش چراست ؟!
آیا در میان
گامهای رفته ی دیروز
با امروز
چیزی از من بجا مانده است
منِ» من» کجای احساس گم شدم؟
در کجای نگاه تو هیچ شدم؟
در کدامین برزخ افکاری
به هیچ سپرده شدم؟!
…من فاطمه (ع*) نیستم
…مشعلی بر دست
چون مجسمه ای
ایستاده در میان آب….
به سمبل آزادی
نیز نیستم!….نه
اما ….من هستم
من « من» هستم با
« تمامیت بودنم» ,
با « تمامیت احساس »
در اوج سلامت عقل
در کمال مطلوب یک» بودن»
اما بی معنا!!!
…روزم از آن تو….
تبریک برتو باد
که توان گفتنت بود
وآزادی رهائیت
روزم از آن تو که ترا
بر وزنه هم بگذارند
وزنی داری
مرا بی وزن وباوزن نیز
اعتباری نیست
روز زن بر آنکه باید مبارک باد
بر فاطمه(ع*) وبر زنانی که
حضور داشتند ووجودی
حرمت داشتند واعتباری…
….
من در حاشیه ایستاده ام
در نگاه به ….عبور لحظه ها
شتابها ، پاها ، نگاه ها
امید ها ،
نومیدی ها ..آه..
ایکاش بال کبوتری بودم
….ایکاش….
دوشنبه بیستم اسفند 1386
___ از: فـرزانه شــیدا ___
13
« آوای هستی »¤
چه ها دیدم من ازاین زندگانی
زمردم روز پیری وجوانی
تمام راه رفتن پر مشقت
وفاوصدجفا
« سوز نهانی»
دمی افتاده گه بشکسته دردهر
گهی غمدیده در دنیای فانی
بسی دیدم بخودازدهر وانسان
دلی غمدیده اندر روح وجانی
گهی «ساز ِدل ما»را شکستند
« قلم »
را توبه دادم گه زمانی
گهی گفتم بدل در شوری اشک :
«بهاری بودی» وُ…اکنون « خزانی»
شکستی قلب شادت رابه عالم
نشستی گه به فریاد وفغانی
ولی باید بدنیایت بسازی
به صبر وحوصله با,مردمانی
گهی نامردمی دیدن ز دنیا
*گهی بر خشم و گه نامهربانی
به بدخوئی ونامردی خلقی
گهی برتلخی ِسخت ِ
« زبانی »
چه میجوئی تودر انسان نادان
توانمندیِ فکرِ ناتوانی ؟!
ولی ای دل ! شکیبا باش وعاقل
بدان راهی ,که در رفتن , روانی
تقلا کن, توبا
« شور ومحبت »
دراین دنیا ی بی سامان بمانی
بسازی, زندگانی را , به شادی
به «عشقی » ماندگاروجاودانی
بخوان صد نغمه از« آوای هستی»
ز« خلقت» از« طبیعت» « آسمانی»
طلوعی وغروبی وبهاری .
زرنگ سبز وزرد وارغوانی
تو« معنا» را،زبنُ و ریشه دریاب
زیکتا
«»خالقِ»
عشق و معانی»
تو ای دل باهمره عشق ومحبت
بخوان دراندرون با شادمانی
مشو دلگیر وغمناک وشکسته
چو دردنیا ندیدی همزبانی
جهان یکسر پراز ظلم وستیز است
«تو » » تنها
«« یاور ِ»خود» »
در جهانی
جمعه 18 دی 1388 /۸ ژانویه ۲۰۱۰
اسلو / نروژ
¤ فرزانه شیدا ¤
14

جهانم سخت بی تاب است*●
دلم در بیکران
خلسه ی تنهائیم
پر میشود ازغم
ودر سوت مداوم
در سکوت تیره یک شب
صدا درسینه ام
حکم غزل را
میکند خاموش
وروح خسته ام
از بیکران
گسترده ی رویا
چه ُسُّریده ست
به عمقِ دره های
تلخ نومیدی
که درآن
درسکوتِ وَّهم غمناک ِ
سیه فامی
صدای مانده در
فریادِ دل
همواره خاموش است
نگاهم در تداوم
خیره وُچشمِ دلم
گوش است
ونقش ِتلخ ِدلتنگی
به خاموشی…
!!!فرومیمیرد اندر
سایه ی مبهوت دلسردی
نمیبینم کسی را
درجهان ِخالی وُسرد ِکنون
…امشب
بخواند نغمه های دیگری
جزدرتب تردید
که همواره
میان رفتن وبودن
میان بودن وماندن
بگوید قصه های نو
به گوش
این جهان کهُن ِدیرینه
که جز تقاشیِ دوران تاریخی
کسی ازان ندارد
یادگاری …
در خطوط خسته ی
افکارپوسیده
به غار ذهن خاموشی …
که با َنفسِ جدید
تازه ی دنیا
بخواند باز…
نمیبینم سکوتم بشکند
درشوق یک گفتار
بگوید زیرلب حتی
منو دنیای من
دنیای دیرین را
به پاس آنچه در یاد
وُبه هرخاطر
بجا مانده
درون سینه ای جاوید.
!!!
…هنوزم
هنوزم…
در سراندیشه ای دیگر
بیابم باز
فضای دیگری
در خاطر وذهنی
!!!
نمی بینم بگوید
قلب من
دراوج ناکامی
که دنیا مهد زیبای
محبتهای دیرینی ست
که روزی روزگاری چند
به یک بوسه
بروی گونه ی فرزند
رخ خندان وچشم ِمهربانی
شاد میگردید
نمیبینم بجز
در پشت این
خاُمش سکوت تلخ
دمی حتی
به نقش یک هوس…
تک خاطری
از نقش یک لبخند
نمیبینم سکوتی بشکند
در پای حق گوئی
مگر در حق مطلوبی
که مطلوب دل خود باشد
وخودخواهی فردی…
!!!
نمیبینم

میان واژه های لب
الفبائی که گوید
در خطوطی چند
تن آزاده ام دریاب…
در بال وپر پروازآزادی

نمی بینم
دل وارسته ای دیگر
که پای صخره ای
زانو زده
نقش تَوّهم را
بدنبال خدا
درجستجویِ چشم ِنادانی
میان ریزه های خاک
کشد دستی تبرک
بر سر وصورت
درآنوقتی …
درآنوقتی که خالق
در کنارش دیده دوزد
بر حماقتها
ومیپرسد زخود آیا
بشر با عقل ودانائی
مرادرخاک می بیند ؟
که من درخلقتم
ازخاک وسنگ ودانه وریشه
به چشمش بیشتر بخشیده ام
نقش طبیعت را!!

ولی شیدا دلم! …خاموش!
جهان اکنون نمیداند
خداوندی که درخاک است
میان ذره های جان ما
همواره بیداراست
ولی این دل
ولی این سر
ولی این دیده ی خالی
ولی این روح ِپوشالی
همیشه گوئیا
در بستر خواب است
همیشه غرقه درخواب است
نمیداند چرا
اما
دلی همواره بی تاب است!!!
دوشنبه 21 دی ماه سال 1388
_____ فرزانه شیدا_____
15
●باد پا باید رفت ●
طعنه باد نهیبم زد ورفت
و به گوش دل گفت: ماهمه رهگذریم
و دلم باز به آهستگی وآرامی
تا دم کوچه دلتنگی رفت
روزگاری که گذشت
خاطر رفتن و رفتن ها بود
لیک تا مرز رسیدن بر خویش
همچنان راهی بود
همچنان کوچه وپس کوچه ی بسیاری داشت
و رسیدن به سرا منزل عشق
در پس اینهمه رفتن ها نیز
باز ناپیدا بود باز هم راهی بود!
ودلم راهوسی خوش میکرد
که به همپائی باد
ره صدساله به یکشب یکروز
باد پا .. شیدا دل
طی کنم با همه ی قدرت خویش!
عمر بس کوتّه و ما در گذریم
باد پا باید رفت
تا سرامنزل عشق تا رسیدن به بهار
تا شکوفائی دل
باد پا باید رفت! باد پا باید رفت.
شنبه 21 اردیبهشت 1387 ¤¤¤ ف . شــیدا
16
____ « بُرُودّت» ____
باز پنهان به سخن آمده ام
به شب بیداری,با شب وُجلوه ی مهتابی سرد
مَه ِاِکیلی سرمایِ شبِ کوچه
..به بازیدر نور…
درچراغی که
به قندیل زمستانی خود,
خو کرده است
و به سرماو برودت
در دهر
نه فقط
در شب ِیخ کرده ی
سرما زده ای
به زمستانی باز
که به دورانی چند!
آنقدر سرد که حتی
به تن گرم چراغ
تن فولادی او
یخ زده است
وتنِ یخ زده ی « قندیلی»
بازچسبیده به او
تابگوش دل او
قصه ی سردی ِ
دوران گوید
ودراین وادی سرمازده ای
در شب خفته ی انسان به سکوت
تن لرزان
سخنم باشب و با ماه
که ندارد پایان
من به تن لرزه ی اندوه
بسی لرزانم
وبه سرمای جهانی درآن!!!
وای بر مردم دهر!..
وای بر طفلِ , رها مانده
به گهواره ی بی لالائی
که درآن
مادرافسرده ی ِ
بی حوصله ای ..
خیره ومات
نگه دوخته بر
زردی آن دیواری ,
که خطِ نم زده یِ
« ناداری »
ونقوشی از« فقر »
من به تن لرزه ی
اندوه ,بسی لرزانم
وبه سرمای جهانی
درآن!!!

وای بر مردم دهر!
وای بر طفلِ رها مانده
قصه از رنگ ِترحم بار
« بی کسی »
میگوید …
مادر اما به سکوت
کودک اما به نگاه
خانه اما خاموش
چه کسی باز
بخواند به شبِ کودک دهر
باز لالائی زیبای محبت ها را
که در آن موج صدای مادر
طپش عشق ومحبت میداد

زندگی
قصه ی جاماندن ما
نیست بدهر
درشب سردزمستانی فصل

ما بدنیای وجود
همگی یخ زده ایم
دل ما یخ زده است
ونگاه دل ما
درُبرّوت های
مّه پنهان شده
در بی کسی و تنهائی
1388اُسلُو – نروژ
__فرزانه شیدا ____
17
_____ ماه تابان ____
امشب از هر شب دیگر قلبم
نقش دلتنگی وبی تابی را
بیشتردر دل من
می گرید
امشب این ساحل دل
موج اندوه شب طوفان را
پرتلاطم بدل وساحل دل باز دهد
ومن اما غمناک
موج در موج فقط میگریم
و بسی دلتنگم
خبری از شب آرامم نیست
و دلم می پرسد
آسمانی که بدل ساحل آرامش بود
از چه رو ابری و تاریک شده ست
ماه تابان شب عشق کجاست
تا دگر باره به تصویر رخش
سینه را نورانی
وبه موجی آرام
بر رخش بوسه زنم
ماه تابان شب عشق کجاست
وه که بی او چقدر دلتنگم
01.10.1385 جمعه
____ فرزانه شیدا /اُسلُو-نروژ_____
18
¤ پیر شب ¤
بیرون از این خلوت
….شبی خاموش
چون پیری سال دیده
در سکوت رمز آلود خویش
به تفکر نشسته است
دیده ستارگان
از پشت پنجره
در پی دیدگان بیداریست
که همنشین تنهائی او باشد
نفس های ممتد
وآرام خفتگان
گوئی بدو
آرامش می بخشید
ونجوای شب زنده داران
با زمزمه آرام شب
درهم میپیچید
واو مهربانانه مینگریست
پیر شب
در سکوتی رمز آلود
در همدردی
با پریشانی های
دل بیداران!
میداند او که این گذر آرام لحظه ها
پرماجراست حتی درسکوت
ومیداند در پس این سکوت
رودهای بسیاری جاریست
چه از دیده گان
چه از سرچشمه های‌آرام
که گاه تند وپرشیب
وگاه آرام و بیصدا در گذار است
چون زندگی آدمیان !!!
پیر شب
طپشهای آرام زندگی را
دوست میدارد
همچنانکه آدمی را
وبر امید ها وآرزوهای آدمی
مهربان وآرام چشم دوخته است
و میداند پر طپش ترین دل
غمگین ترین دلی است
که زندگی را سر میکند!!!
ایکاش …آرامش عمیق او
طپشهای دل بیقرار را
در ماجرای روزگار
آرامی می بخشید در سکوت آرام شب
که بسیارند بیقراران شب
در طپشهای مداوم زندگی
در هزار گونه گی ایه اندیشه های دل
و پیر شب مینگرد د
ر سکوت وسکوت !!!
سروده ف.شیدا/اُسلُو – نروژ

19

●خانه ی عشاق●
ما راه سپردیم
وگذشتیم ودویدیم
در راه سفر
وه که چه هادیده,شنیدیم
امروز مراصحبت جانان
دل ِخوش بود
فردا که ندانیم
کجارفته رسیدیم
هرچنددراین
راه سفر مست مرادیم
در غافله ی عشق
«دلی» غرق ِامیدیم
بّه, تا که دراین
«وادی دنیا »
دل وُافکار
با خود
به درِمنزلِ ِعشاق
کشیدیم .
فرزانه شیدا/اُسلُو -نروژ/1388
20

ــــــ اندیشه ـــــ
پیوسته نقش غزل, آرمیده ی روح
در بیکران خاطررویائی دل است
پیوسته نقش ِحضورِخیالِ ذهن
درروحِ اندیشه های رها ئی به منزل است

روحم حدیث غزل را ، چوسر دهد
نقاشی رخ عاشقانه, خوشکل است
جان را به گذرگاه روح میبرم, که دل
در آن به شوق رسیدنِ سینه , عاجل است

* آری خیال دلم ,بی نصیب فکر
در کوچه های درد ,اسیرِ شکستگی ست
فکرِ دلم , گرچه ز بار سفر پر است
آه ای دریغ ,جامه دان گذرهای من تهی ست

گفتند: بار سفر را زمین گذار
گفتم:زراه ِنشستن , چه حاصل است؟
گفتند:این «دل ِ شیدا »مزن به کوه …
رفتیم!گرچه که «فرزانه» عاقل است

آندل که گوشه گرفته به کُنج غم
آنکس نشسته به منزل ِاندوه ,جاهل است
پرشد درون دلم , پُر , به شوق ِراه
درپایِ آرزو…,« نرفتن»! , چه مشکل است

*من بیکرانه ی دلم را به فصل شوق
در فصل فصل دلم ساز میزنم
گاهی به سرمستی بودن, در «آن خیال»
در مستی دلم , لبی ,به آواز, میزنم

از نقش اندیشه های ناب فراوان زندگی
روحم به رقص وبه شادی به محفل است
پر کن سر امید به ر ویای وصل وعشق
هر کس نبرده ثمر« زآن», وه چه غافل است

اندیشه ام ! اندیشه ای به سرامستی خیال
ای دل !حدیث قصه ی ما ,رنگ ساحل است
آبی تر از سماییم ونیلی به سبز روح
رنگ محبتم به بوم جهان ,رنگِ ِکامل است

*باشد که عمر نسازد بماکه ما
خودسازگار جهانی به بودنیم
روزی که خط محبت کشیده شد
دل را به موج های دریای دل ,زنیم

وقتی که عمربه جهان کوتّه ست ولیک
این« آدمی »,باز, دلخوشِ دنیای قاتل است
در میزند چه بناگه به خانه ای
« مرگ» است! که درناگشوده,داخل است

هر سالِ بودنِ خود , «آدمی » ولی
در فکر آخر سال ومعدل است
از یاد برده بشر در خیال خویش
روحِ« اجل » به بردن ارواح ,شاغل است

من نیز دفتر شعری گشوده ام
در دفتری که عشق ناله میزد
صدواژه ,اشک ,به گریانی قلم
گیسوی اندیشه های مرا شانه میزند

در دفتر شعر وغزل گر نبوده عشق
بر دفترِ محبت ِدل « خط باطل » است
در زخمه های قلم , خون چکان درد
گوئی دلم , به عالمِ «بودن» معطل است!!!

زین راه ِعمر, نصیبم , اگر کم است
قلبم ولی به گذرها, مُحصل است
دل میبیرم روبسوی اندیشه های ناب
یارب مدد! که رحمت تو , رَحم عادل است

ما پای عشق سربه ره سجده داده ایم
روح غزل ,به قصیده, به شعروشور
ای یاربِ شیدا دلم ,بگو
اخر کجای سفر میرسم به نور
● فرزانه شیدا- 1388/اُسلُو – نروژ ●
پایان بخش بخش یازدهم(11) ازاشعار فرزانه شیدا
در کتاب بُعدسوم آرمان نامه اُرد بزرگ


   Nutrition
Improve your career health. Click now to study nutrition!
Click Here For More Information
 

10

Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 10


اشعار استاد فرزانه شیدا درکتاب بعُد سوم آرمان نامه اردبزرگ بخش دهم(10)

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"

●اشعارف.شیدا
درکتاب بعُد سوم آرمان نامه اُردبزرگ●بخش دهم(10)

کتاب بعد سوم آرمان نامه «ارد بزرگ» به قلم «فرزانه شیدا»

۱/●
نه دیگر « خویش» می بینم ، دراین وادی تنهائی
نه تنهائی، مرا داند ، زخود , در سوزِ رسوائی
منم عاشق ، دراین دنیا, « ‌نه دیگر من » ,نه دیگر « تو »
« منم», «ما » شد , زمانی که ،شدم ،«درگیر شیدائی »! /
شنبه 7آذر 1388
ـــ فرزانه شیدا ـــ
۲/●
____ « خود» ____
نه در خود غرقه ای بودن
نه از خود غافلی گشتن
وجود «پنیه ی خود» را
بباید درجهان « رشتن »

تو چون کودک بدنیایت
زمانی ساده وخردی
ببین اما به جسم «خود»
چه دادی؟ چُون ثمر بردی؟
« رضا باید شدن ازخود »
دراین دنیای بس فانی
به خوشنامی اگر خواهی
بدنیا تا ابد مانی
به پرواز ِدل وروحت
جهان را سازدیگر باش
به آهنگی ز پروازت
تومرغی شاد وبرتر باش
شنبه 7آذر 1388
ـــــ فرزانه شیدا ـــــ
۳/●
____ بیا…تو, هم…___
بیا توهم مثه من,دل رو بزن بدریا
غمها روتحویل نگیر , بخندبه ریش دنیا
بگو توهم به غمها, بی خیاله دل ما
ما اسیرت نمیشیم,نه امروزونه فردا !

بیا ماهم نترسیم از قدمای بلند
روی لبا بزاریم , لطف ِسلام و لبخند
بیا دیگه نترسیم که دنیا ما رو شسته
گرچه که شُسته رُفته, آویزونیم روی بند!

واسه دلت اگرچه «غم» یهو حاضر میشه
یاکه یهو توُ راهت, «دوراهی » ظاهر میشه
نترس ازاین بادی که « بید » تنت رو لرزوند
نترس اگه با هرغم , دل یهو «شاعر» میشه!
….
فردا که فردا میاد, «امروزه »رو تو دریاب
نشو اسیر « رویا » ,نباش توُ عالم خواب
ماکه « لالا » نگفتیم که زندگیت بخوابه!
تا آخرش بگی تو : کشکتو, جانم بساب!

بیا بگو به قلبت : شادیا رو سوا کن
از گذرون عمرت ، ‌بهترینو , جدا کن
بیا کمی گوش بده, زندگی مالِ قلبه
گاهی شده « یه لحظه» یادی ازاون خدا کنه

بگو که ما همیشه مخلّص اون خدائیم
به قدرت وبرکتش ,از غصه ها جدائیم
به مهر اون همیشه ، زندگیمون گذشته
بعدازاینم میگذره تا وقتی با خدائیم
1382 آذرماه 2003 /اسلو /نروژ
ــــــ فرزانه شیدا ـــــ
۴ ●
___ کجاست ____
دست براین دل غمگین مگذار
کز شرار دل من میسوزد
و دگر آینه هم با افسوس
همره دیدهء من گریه کنان
دیده بر دیده ی من می دوزد
با دلــم هیــچ مـگو
که ز بغضــی ســوزان
شاخه ی صبـــرو تحمل د آن
بی امان میشکند در اندوه
و دلم, همچو غروبی غمناک
پشــت کوهـی تنـها
در پریشـــانی روح
دعا دست نیازی دارد
پس خدای منه سرگشته کجاســت
که ببیند , دلِ ویرانم را
دیده ی خسته و گریانم را
بغض پنهان شده در جانم را
از دلم هیچ مپرس
که هر آن شب به مناجاتی پاک
در پس شــعله ی شمعی آرام
تا سحرگاه خـــدا
دیده ای بیــدار است
و درین نیـم ره رفتـهء خـویـش
در سوال دل خود وامانده سـت
که خدای منه سرگشته کجاســت
که اگر از سر رحمت بر من
در شادی را بست
با دلم باز بگوید ز چه رو
همچنان درب محبت بر دل
قفل و زنجــیر شد ه ست
و کدامین روزی پاسخی خواهد داد
بر مناجات منه حیرانـی
که بسـی آزرده
که بسـی وامـانده
همچنان گریانم همچنان گریانــم
پس خدای منه سرگشته کجاسـت
که مرا دریابد ، که مرا دریابد
منکه در این شب تردید سیاه
بس باو محتا جــم
بس باو محتاجــم
1382 /2003
_____ فرزانه شیدا ______
۵/●
___ شبگرد ( رهگذر شب ) ___
قدم درکوچه های شب گذارم
به گامی کوچه ها را می سپارم
نمیدانم بدنبال چه هستم
هدف یا مقصدی ثابت ندارم
مرا امشب محیط خانه تنگ است
پریشانم , ملولم , بیقرارم
زاینرو من زدم از خانه بیرون
که شب را درخیابانها سر آرم
خیابان تهی غرق سکوت است
فقط من عابر این رهگذارم
درمیخانه هابستند ورفتند
ولی پیمانه ای آید بکارم
که مستانه روم در کوی وبرزن
بگریم نیمه شب برحال زارم
منم آن غمدل شبگرد وتنها
که آرامی ندارد روزگارم
کنون دراین شب پائیزی وسرد
منم آواره ای ،غمگین وشبگرد
سکوت خالی این کوچه ها را
صدای پای من امشب فنا کرد
کنون تنها به اشکی غمگنانه
خموشم در نداری های همدرد
مرا تنهائی وبی همزبانی
به شبها رهگذار کوچه ها کرد.
14/11/1362جمعه بهمن ماه
___ فرزانه شیدا ____
۶/ ●
____ بگو … ____
بگو گفتن هم راهی ست
…بر فریادهای فروخورده
حتی اگر بی تفاوت
از کنار آن بگذرند
… باز…
بهتر از ناگفتن هاست !
اگر سکوت میدانست
چگونه لبهای دل را
به اسارت
کشیده است
شاید خود
فریاد میکشید
اما حروف را
کنارهم بگذار
شایدوصل کلمات
جدائی ها را
کمتر کند
وروزی دستهای ما
با وصل دوباره آشتی کند
در شادی زیستن
___ فرزانه شیدا 1384 ___
۷/●
___ آخر او قلب نداشت___
برق زیبای نگاهی آبی…
در نگاهش شادی
بر لبش خنده
همیشه جاری
و براین
چهره ی آرام وصبور…
رنگی از غصه وغم
پیدا نیست
واگر ماه بماه
…گوشه ای می افتاد
وکسی یاد نمیکرد
ز او روز و شبی
رنجشی نیز نداشت
همچنان خندان بود
همچنان آسوده!!!
آخر او قلب نداشت!
و زبازیچه شدن
شرم نداشت
و رها بود
ز آزرده شدن
شاید او میخندید
زآنکه خود
شادی یک کودک بود
شاید اومی خندید
زآنکه احساس نداشت
غبطه میخورد دلم
بر نگهش
و به آن لبخندی
که بر آن چهره ی شاد…
تا ابد جاری بود
وبه آن چهره…
که شادی میداد..
به دل وروح لطیف کودک…
با نگاهی براق

هدیهء بود ز من ….
من ِ مادر
به شب جشن تولد
یک شب
به یکی دخترکم …
که مداوم
به نگه میخندید …
برلبش نیز مداوم لبخند
وعروسک ز دل جعبه
به بیرون آمد…
. دخترم ذوقی کرد
وعروسک هم نیز
همچنان میخندید…
همچنان خندان است…
تا ابد میخندد
این عروسک , اما…
همچنان ساده مرا می نگرد
لااقل
خنده واین دیده ی او…
خالی از کینه ی
این دنیا بود
لااقل
مظهر یک شادی بود
لااقل کودک من …
با لبش می خندید

این عروسک اما
همچنان ساده مرا
می نگرد
و دگر کارش نیست
که چه سان
روز و شبی می گذرد
آخر او قلب نداشت
ما ولی در دل خود…
از عروسک شدنی می ترسیم!!
که مبادا یکروز
بازی دست جهانی باشیم
بی خبر زآنکه عروسک ؛هستیم؛ !
لیک خالی ز نگاهی براق
خالی از نقش همان لبخندی …
که تواند روزی
شادی یک دل دیگر باشد
(ما) عروسک هستیم!!!
لیک در سینه ما قلبی هست
که گهی سوخته دل..
ازهمان روزن چشم
ازته قلب و وجود…
اشکها میریزد…
اشکها میریزددر غم دنیائی
که درآن قصه ی بازیچه شدن
نه بدست کودک که
…به دست دنیاست!
لیک در سینه ی ما
…طپش اندوهی
ضربان تلخی
نبضی از گردش دهر
همچنان بانک مداوم میزد
…درسکوت دل ما …
در همه خاموشی
زمستان ۱۳۸۲
ــــ فرزانه شیدا ـــــ
۸ ●
ــــ دل بی دردو رها ــــ
گر بود چنین قلبی از عقل جدا باشد
آنرا که بوّد روحی غافل نشود از غم
گر روح ندارد او نامش نبّود آدم
گر کودک و گر پیر یست گر مرد و یا یک زن
هر دل به مرام خود دارد غم این برزن

اورا که به غهمایش پیوسته فرو رفته
هر دم به خدای خود رنج وغم دل گفته
آری شب بیداری از یک دل غمدار است
از غصه بسی دلها غمدیده و بیدار است
اینگونه دلی هر شب دستی بدعا دارد
نجوای دلش هر شب رو سوی خدا دارد
ــــ فرزانه شیدا ـــــ
۹●
___ راز ____
گفتم بدل رازت بگو
اوگریه کرد ! بی گفتگو
گفتم دلا رازت چه شد؟
گفتا: به اشک من بجو .
___ ف.شیدا ___
۱۰●
____ دلشکسته ____
میدانم
نشسته در گوشه ی اندوه
سرگردانی! …

میدانم
در عبور لحظه های غمگینت
که به هزارباره زندگی را

در مرور گذرهای تلخ وشیرین
به انتها برده ای …

هنوز سرگردان نقش » هستی»
«نقش آدمی «

از طلوع درباره روزگار درد
دلگیری !

میدانم
صداقت وسادگیت را
به یغما می برند,

هربار که
ترا در بازی فریب
می شکنند.

میدانم که هربار
در کنج هزار باره ی
گریه هایت ,

باخود گفتی: بار آخرست
!این بار شکستن بدست خلق

وباز ….وبار

هربار د
ل سپردی به ذات وجودِ
تبرک یافته ی انسانی
که درتصور تو
لایق مهر بودویاوری

….وهربار شکسته تر
از پیش
باز آمدی
وقتی که دریافتی
«وجودی» دیگر ،
تبرک انسانی
را باور ندارد

» تا به باور
«خود» بنشیند !…

تا باور کند
که حضور و وجود
نه برای
خرابی وویرانی ست
که برای ساختن های
زندگیست

برای ساختن
خودودنیائی …

نه دلی را
در قعر نامردی ونامردی
به ویرانی کشیدن !

نه پیمانی را
که به لطف
که به مهر
که به عشق
بااو بسته شد
زیر پای نادانی
بی مهری ویا فریب
له کردن و

روزگاری را
بر تلخی روزگار
بر کام دلی
زهر آگین کردن .!

میدانم دلشکسته ای
از اینکه
هرباره وهزارباره
باور کردی
آدمی » انسان» است

دریغ که این تنها ،
نامی ست بر او !
نه بیش!
دریغ «آدمی» در پوسته ی
تن بشری
شیطان را فرمان میبرد
ونه خداوند را

میدانم دلشکسته ای
..!.میدانم…
____ فرزانه شیدا ____
۱۱●
_____خطی سیاه _____
رویا زده در
فریبی بنام وصل
درکوچه های عشق
در پی امید گشته ام
از رهگذار
خسته وعابر ز کوچه ها
پر سیده ام نشانه عشق
وگذشته ام
گوئی نشان عشق
سوالی بجا نبود
چون در نگاه همه
خنده میدوید
گوئی در پی این راه
پای من
در انتهای خویش
به ویرانه می رسید
در این گذار
همه اندیشه های تلخ یاس
پا بر پلکانِ
فریاد سینه می گذاشت
دستی بدفتر عمر
بر سر امید وارزو
« خطی سیاه»
ز حرمان وغم نگاشت
___ فرزانه شیدا- 1366 ___
۱۲ ●
___ سکوت ____

بر پیکر این زندگی
رنگ سیاهی از جفاست

یگرنگی وصدق وصفا
چون زر بدنیا کیمیاست

یک کلبه میخواهم فقط,
در قلب جنگلزار دور

ای ناجی عاشق دلان
آن کلبه ی تنها کجاست؟!

این پرهیاهو زندگی
از آن اغیار است وبس

راه منو این مردمان
در زندگی ازهم جداست!

انجا که باشد خلوتی
گیرد جلا روح بشر

آخر بدامان «سکوت»
رازی نهان و پر بهاست

زین پس روم در خلوتم
در مکتب تنهائیم

ما را خوش آن تک خلوتی
درگوشه های انزواست

دنیائی ازآرامش است
از هرهیاهوئی تهی

هرجاکه ره یاب سکوت
دل از هرآن بندی رهاست

همواره در عمرم «سکوت»
دل را,کشیده کشدسوی خویش

در گوشه ای در خلوتی
آنجا که دور ازهرصداست

چون « شاعرم» روحم مرا
رو سوی خلوتها کشد

گویا در آن خلوت کسی
با روح وقلبم اشناست

درسم دهد, پندم دهد
قلب مرا سازد ز خویش

شاید مرا درخلوتم
یار بزرگی چون خداست

/5/1364-شنبه12 مردادماه ●
ـــ فرزانه شیدا ــــ
۱۳ ●
___ در طپش های مداوم …____
لحظه هایم جاریست
در طپش های مداوم در باد
وامیدم بدروغ
به هرآن شاخه ی اندوه زده
درشبستان سیاه
به تن خاطره ها می چسبد
وبه شاخ ی غم واندوه بسی
در درون خودُ و دل می شکند
وسرشکم جاریست
در رگ خاطره ها
ازهمان عشق که زود
شاخه ای گشته

و ا فسوس شکست
در طپشهای مداوم در باد
در شبی طوفانی
آه اما بنگر
دل من میمیرد
درد در ساقه ی اندوهِ مداوم هرروز
گاه در نیمه شبی
در رگ هستی وقلبم جاریست
عمر من لیک
چه طوفان زده در دامن باد
چه پریشان در دهر
درپی هستی خود میگردد
خاطرم از نم باران نمناک
دیده ام سیل همه بارانی ست
که درون دل من جاری بود
و سکوتم افسوس
در تن لبخندی
باز دردیده ی هر بیخبری
همره ی خنده وهر شیطنتی
سبزی باغء دل شاعره بود
در نگاهی که درون دل من

راه نداشت
آه آری امروز

لحظه هایم جاریست
همچنان روز وشب
و هر لحظه
در طپشهای مداوم در باد
خنده وشادی

و هر شیطنتم نیز
هنوز…همچنان جاری

لب بوده و چشمانم نیز
همچنان برق مداوم دارد
لیک خالی زحضور روحم
و دگر مانده دلم لیک چرا
همچنان قلب منو
نبض وجودم هردم
میطپد باز هنوز
لحظه هایم جاریست

در طپشهای مداوم در باد
زندگی طوفانی

خاطرم نمناک است
خاطرم نمناک است

1368 سه شنبه 22 آبان
____فرزانه شیدا ____
۱۴ ●
____ برما ببخش خداوندا !! ___
نه سپید نه سیاه
تنها دل واژه های دل
مگو از عشق نه
لب مگشا بر کلام زیبای عشق
که از اعتبار افتاده است
این زیبا کلام زندگی
این واژه محبت

این یگانه امید انسان
کنون اما شک است
وتردید ها
جایگزین در مهر ورزی

وعشق
آه امروز چه ساده از کنار
دوستت دارم ها میگذریم
با نگاهی پر زتردید
با سوء ظنی دلشکننده
با ناباوری کلام
و آه که چه تنها
بر جای مانده ایم
چه غمگین بدنیا نگریسته

چه افسرده بی کسی
را زندگی کردیم
راه زندگی طی کرده ناکرده
بآخر میرسیم و آخر آه
انتهای جاده ی رفتن
افسوس که آندم
حتی نگاه بر پشت سر نیز
چه بی ثمر چه بی اثر

خواهد بود
میدانم میدانم
خدا چنین نمیخواست
نه اینگونه که برخود

روا کردیم
و گناه اما همیشه
بر گردن سرنوشت تقدیر
زندگی بود

چه حماقت وار ‌در تکرار این
اصرار کردیم که
نه نه تقصیر من نبود
سرنوشت اینگونه بود
من بیگناهم
تقدیر چنین میخواست

من بیگناهم
آه و وای بر ما
که خود تقدیر و سرنوشت

در کف …
همواره ؛رفتیم ؛ رفتیم
با دری بسته بر افکار خویش
غمزده در روزگار تنهائی
و در حماقت…
آری …
در حماقت
!!!
ره سپردیم و رفتیم
وفقط رفتیم
چه بی دلیل غم خوردیم
و آه … همواره

از درون و بُرون غافل !!
منو تو … ما …

به چه چیز دلبستیم ؟!
از چه دل بُریدیم ؟!
چه را جستیم …چ

ه را یافتیم ؟!!!!
وای بر ما
خداوندا ببخشا بر ما
ظلم خویش برخویش
حماقت دل را…

در یک عمر زندگی
بی هیچ گشوده دری
بر دیده ونگاه ودل!!!
ما آخر… ازخانه ی دل
به بیرون نگاه نکردیم
بدیدن ؛ چشم؛ دلبستیم
و باور کردیم
آنچه را
چشم میدید !!!
و گفتیم : تا به چشم ندیدم
باور نمیکنم !!!
… هه …
چه مضحک بود این!!!
وای که درانتها نیز
بی خردی یک عمر زندگی را
به چشم خویش …. دیده
به تکرار
؛ بیگناهم ها؛
هدر میشویم!!!
و وای چه دیر است آنروز
چه بی ثمر چه بی اثر
و چه غمناک … چه دردآلوده
مانند بیدارشدن طفلی از خواب
و یا چون تولد
اما در انتها !!!
اما دیگر
… بسی … بیهوده !!!
باور کن …
انتها نیز امروزاست
… اینجاست !!
منو تو اما انتها ندیده
در پایان ایستاده ایم
امروز بتصور ،، می بایست ها ،،
و فردا در تکرار
… ایکاش ها
حیف از زندگی..!!!
حیف…
وقتی که نپرسیدیم
امروز را
تا درانتها بپرسیم
از خود خویش
چه میخواستم …
چه میخواهم
چه شد !!!!
….. چه شد
تا گر کنون
… هیچ نیستم
پوچ نیز نباشم
بعدازاین
تو برما ببخش خداوندا
…ببخش
ویرانی دنیای مهر ترا …
ویرانی خودرا
که خود کردیم ونگفتیم که
که این خودکرده را
بر خویش لعنت
که این خودکرده را
تدبیر هم نیست
که؛ بود؛
اگر میخواستیم !!!
بر زبا ن ….اما…
شکایت را
پایانی نیست
که همواره
شاکی دنیائیم
و بی گنه افکار خویش
در خیالی باطل !!!
… باطل …باطل

افسوس و آه
ازاین ندانم کاری های
نادانسته منو تو!!!
و ببین مرا… ترا
که…چو امروز را
اگر می گفتند …
آخر ین روز توست
باز لب گزیده میگفتیم ؛
من هنوز هیچ نکرده ام
من هنوز به هیچ نرسیده ام
من جز هیچ نبوده ام
خدواندا برما ببخشا
ویرانی خودرا
دنیای عشق ترا
روزگار آدمی را
از دست خود برخود
بر دیگری.. بردنیا
برما ببخش خداوندا
..برما ببخش خداوندا
که ما خود را
آنگونه که بودیم…
ندیدیم …افسوس!!!
…تو نیز …
برما ببخش خداوندا

24 آبانماه 1388
____فرزانه شیدا ____
۱۵ ●
● ____ بگذار ____●

بگذار زمان راه بگشاید
بگذار سرزمین روزهای بلند
تاریکی را جواب گوید.
بگذار مهتاب , نور بر یزد ,
در حوض آسمانی شب
« همیشه راهی هست,
در ناامیدی ها نیز!»
همیشه مسافر
تنها نمی رود
روزی باز خواهد گشت…
گذر آبهای روان نیز
بازگشت ابرهاست
وبارش باران ها
وصال دوباره ی آب با رود
قطره با دریا
همیشه چنین نخواهد ماند
همیشه دلتنگی نخواه بود
لبخند روزی, دوباره
بر لبهای بسته
باز خواهد گشت
ناامید مباش , قلب من!
ناامید مباش ای دل!
30تیر 1382
__فرزانه شیدا __
۱۶●
____ خاموشی شمع _____
یه سکوت و یه صدا
یه عبور ناگزیر لحظه ها
توی تقویم جدید
خط کشیدن روی
اون شماره ها
توی خلوت و سکوت
گذری از همه خاطره ها
و تو قانون زمین
گذر سالی و عمری بیصدا
فوتی کوتاه وبلــند,
واسه خاموشی شمعی
روی کیک
و دلی غرق سوال
«فوت خاموشی یک شمع
« چرا ؟!
دل که میسوزد
و میسوزد باز
همچو شمعی
به نهانخانه عشق
دیده همواره به شب
در پی نور
زندگی در پی خورشید
به فردا, دلشاد
شاید این عشق
دگر رفته ز یاد
شاید این عشق
دگر رفته زیاد!!!
کاش اما دل ما
روشن از« شمع »محبت
باشد
فوت خاموشی یک شمع
چرا ؟… آه
خاموشی یک عشق چرا ؟!
____ فرزانه شیدا ____
۱۷ ●
___ خانه ی محزون___
خانه ای تنهاست ..
چشم من اما
آشنا با گوشه های
خانه ی محزون
آینه در کنج دیواری
در صدای بیصدائی ها
قصه گویداز جدائی ها
صندلی ها
تکیه بر میز
کنار خویش
خسته اند
از انتظاری گنگ
بس اسیر حسرت
یک جنبش کوتاه
ساکت و خاموش
پرده های پر غبار
اما
آرزومند صفای
نور خورشیدند
وه چه غمگینند
ساعتی..
در تیک تاک
غصه دارخویش
آن دل بی تاب
عاشــــق را
آ ن نگاه
شادو خندان را
بر تن
آن عقربکهای خوش
دیروز میـجوید
لیک
این صبح خوش امـروز
پیک شادی را
هنوز ،
اندر پس یک راز
بر تن این پرده های
شیشه ی خاکی
از نگاه خانهی محزونی
…فرو بسته ست
عقربکها نیز
بی خبر
از معنی شادان خود
هستند
تیک تاک لحظه ی دیدار….
می گشایم
پرده را آرام
گوئیااینک
,نگاه خانه ی محزون
با شگفتی سخت
…حیران است
وه که این خانه
بسی در هم
پریشان است
آه ای تک خانه ی محزون
… با سرشک چشم
میشویم غبار
از شیشه ی غمناک
پاک میسازم
تن افسره ات از خاک
میزدایم غصه را
از این نگاه خاکی غمناک
صندلی ها
جابجا گردید
از تب حسرت
رها گردید
آه ای گلدان خالی
پر کنم امروز
با گل سرخ
و به صد گلبرگ
گل عروسی لابلای آن
میخک سرخی میان آن
نرگسی یاسی…
با شکوفه های گیلاسی
در تو میریزم
خنک آبی
بعد از آن گویا
تو سیرابی
آب وجارو میکنم
آنگه حیاطم را
آه اینک
خانه ام
زیبا و خندان است
وه چه شادان است
یار من آخر در
این تک خانه مهمان است
آه ای زنگ در خانه.
..بیصدائی ها
دگر مردند
بسکه هر دم
سینه و قلب من آزردند
بیصدا بودند
لبهای شکایت نیز…
در خموشی های اندوهی
اینک اما
لحظه دیدار
و گفتار است
…آه آمـــد….
این صدای پای او
از پشت دیوار است
زنگ در …آری
صدای زنگ در آمد
میدوم
من با شتابی تنــد
التهاب لحظه دیدار
باز شد این درب سنگین
… بار دیگر باز
زندگانی بار دیگر
در دل این خانه شد آغاز
او در آمد با
کلام ساده لبخند
با سلامی پاک…
آمدی ؟
مـن منتـظر بـودم
خانه هم
در انتظارت بود
خوش درا
محبوب من
کاینجا
در تب دیدار تو
عمریست میسوزد
دیرگاهی این دل
و این خانه خالی
روز و شب
در اتنظاری تلخ
دیده ی غمگین
بدر دوزد
خوب بنگر
خانه بی تاب است
چون دل من
در هراسی تلخ میسوزد
تا مبادا
«اینهمه » رویا
و در خواب است
بعد از این اما …
بعد از این اما
بی تو هرگز
سر نخواهم کرد
بی تو هرگز سر نخواهم کرد
______فرزانه شیدا______
۱۸ ●
______ *پرواز *_____
« پرواز» مگر
« آسمان » نمیخواهد
دشت بی انتهای آسمان…
با ابرهای طوفانی
به باد فروخته است؟!
واز چه رو
« صدای پرواز» را
در رعد وبرق ابرهای خشمگین
بیصدا نموده است…
پرنده , بی آسمان…
در شاخه ی ,کدامین ,
درخت طوفان زده
آرام خواهد بود
وقتی که آسمان
پرواز نمیخواهد
__ فرزانه شیدا/امرداد/ 1374 ___
۱۹●
__________حرف حق________
چون گذارم سری به بالینی
بینم ای دل که زارو غمگینی
خود ندانم که راز شبها چیست
گو به شبها مگر چه می بینی

این شرار نهفته در دل چیست ؟
روشنی بخش این شررها کیست ؟
او که بر تو عیان شود هر دم
آگه از درد جانفزایم نیست ؟!

در کدام آتشی به شب سوزی
دیده بر تیره گی شب دوزی
گه به گه زیر لب به خود گوئی
می رسد نوبت منم روزی

قلب من در پی چه می گردی ؟!
از چه رو شب , لبالب از دردی ؟
گه پریشان شوی گهی آرام
گه چو شعله ,گهی چو یخ ,سردی؟

با چه چیزی, به شب, گلاویزی
بر رخم , اشک آتشین , ریزی
«او که آید», چرا , بیکباره
خنده ها ر ا, به گریه آمیزی ؟

آنکه با او به شب سخن گوئی
گو به ما هم نشان دهد روئی
در پی اش دیدگان من هر شب
جستجو می کند به هر سوئی !

او که دائم به گوش تو خواند
خواب خوش را زچشم ما راند
آنکه گوید سخن به تو هر شب
گوئیا درد ما نمی داند !

ما بدل , آرزوی شب داریم
تا که در بستری به سر آرید
شب که آید رسم به نومیدی
چون دگرباره خسته و زاریم!

« او که خود را »بتو عیان سازد
جنگ را بر سر چه آغازد ؟
گوئیا شب در این نبرد و ستیز
گه برنده شود گهی بازد

گو به آن شب رسیده غمبار
خسته گان را به حال خود بگذار
دل ! چرا هم سخن شدی با او؟
دید جان را به خواب خوش بسپار

روز و شب را , تفاوتی باید
کی ز جان خستگی بدرآید ؟
روزوشب گشته ام اسیر غمت
بر غم وغصه , چاره ای باید!

دل !تو هم این میان گُنه کاری
تو چه کاری به کار او, داری ؟
گر سخن گویدت ,تو ساکت باش!
دست از او میشود که برداری؟

دل بیکباره پر زغم خندید
درد تلخی به سینه ام پیچید
همچو طفلی لجوج و نا آرام
پای خود را به سینه ام کوبید !

گفت: ای دلیل غمهایم
ای که کردی به سینه ات جایم
غم بدوشم گذاری و آنگاه
می گذاری به غصه تنهایم ؟!

آن دو چشمی که از تو شد گریان
این دلت ,«من : که گشته ام نالان
هر دو از « دست تو : پر از رنجیم
ای تو خودخواه جاهل و نادان !

خود مزن اینچنین به نادانی
بهتر از هرکسی تو میدانی
آنکه گشته عذاب جان و دلت
«آن توئی , تو »! ( نه , راز پنهانی) !!

اولین دم چه کس نگارت دید
دیده بود و تنت ز آن لرزید
«تو» به من گفته ای که عاشق شو
عقلمان هم به ریشمان خندید !

نکند تو ,کنون پشیمانی
بلبلی کردی و نمی خوانی
چون هوا پس , شده بمن گوئی
چیزی از ماجرا نمی دانی ؟

این شکایت بدیگران بنما!
گو به آن کس , که بوده از تو جدا
رنگ ما می کنی ؟! عجب کاری
بّه که گویم ترا : که ایوالله !

آنچه آید سراغ من ,« عشق» است
آنچه گشته چو داغ من,« عشق »است
شب ندارد تفاوتی با روز
در شب من «چراغ من عشق است »

در جدالم به هر شبی با غم
شب به شب در میان جور و ستم
این میان گر که من شوم پیروز
غم چو آهو کند زقلب تو رم !

آنگه از خستگی جنگ و نبرد
از جدالی که دل برای تو کرد
هردو از پا فتاده ,می خوابیم
غرق رنج وُ لبالب از تب و درد

من به هر شب چنین گرفتارم
با غم و رنج و غصه بیدارم
من ز هر چه شب است و خاموشی
تا ابد غمگنانه , بیزارم !

پرسی از من, چرا تو,غمناکی؟
آنکه جنگد , شبان به بی باکی
آن « منم ,من» که پر ز اندوهم
وه برویت ! تو گشته ای شاکی ؟!

من چگونه ز دست « تو » نالم؟
من ز « تو» اینچنین غمین حالم
از هماندم که عاشقم کردی
همچو مرغی شکسته ای بالم !

چونکه دل اینچنین جوابم داد
گفتم ای دل ! مکن ز غمها یاد
راست گوئی !« منم » که درد توأم
از منو عشق آتشین فریاد

دانم ای قلب من که حق داری
سرم دارم ز روی تو باری
عهد بندم که بعد از این با عشق
لحظه ای هم نباشدم کاری !

بعد از این پا بپای تو در غم
همچو یاری کنا ر تو هستم
بر همه عالم و جهان سوگند
دیده بر روی عاشقی بستم
___ فرزانه شیدا _ 1362 آبان ___
۲۰ ●
ــــ چه بما میگذرد؟!ـــ

چه بما میگذرد؟!
جز همان ابهامی
که بدلهای همه
و دل« شاعر» دهر …
روز و شب
واژه گفتن داده ست… ؟!
چه بما میگذرد…
جز همان نقش توّهم هائی
که به قلب منو تو…
قلم سبزی داد ,
تا چه بد یا که چه خوب…
« حرف گفتن باشیم»!.
شنبه 21اردیبهشت 1387
___ف.شیدا___
●پایان بخش دهم10)
●ازاشعاردر کتاب آرمان نامه اُرد بزرگ
● به قلم : فرزانه شیدا ●


   Diet Help
Wanna lose weight? Weight Loss Programs that work. Click here.
Click Here For More Information
 

9

Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 9


اشعار فرزانه شیدا در کتاب بُعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ● بخش نهم●

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه     شیدا"


کتاب بعد سوم آرمان نامه «ارد بزرگ» به قلم «فرزانه شیدا»

اشعار فرزانه شیدا در کتاب
● بُعد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ ●
● بخش نهم●
۱_ ●
ــــــ نگاهی باز( رهائی) ـــ
بخود گفتم دمادم
لحظه در لحظه:
نگاهی باز
باید سایبان خستگی های دلم باشد
و گوید با دلم
سوگند گرم بودنی با عشق
نگاهی باز باید
تیره گی های دلم را
روشنی بخشد
و یکبار دگر
از رویش سبز اهورائی بگوید باز
دلی باید توان و قدرتش باشد
که آتش را بنام زندگی
همواره روشن کرده, قلبم را,
بسوزاند نه اما ازسر اندوه
که تنها
از سر گرمای عشقی گرم و جاویدان
نگاهی باز باید
سایبان خستگی های دلم باشد
و دیدم ناگهان من
دیدگانی گرم و سوزان را
و دلبستم تمام زندگی بر او
و شبهایم چه گرم و وه چه نورانی
تمام آتش این زندگانی را به قلبم داد
کنون میسوزم از آن شعله هردم
به هر روز وشبی همواره پی در پی
و دل میگویدم :خود بوده ای آخر
که آتش را دمادم یاد میکردی
کنون بامن بسوز وباز هم در شعله آتش
به فریاد دلت فرمان بده :
ای دل !بسوز و بازهم خاموش دنیا باش
بسوز و بازهم اشک دل ودیده
ز چشمانت بگیر و باز هم
با خود بگو هردم :
زپا هرگز نمی افتم
ولی افسوس ولی افسوس
در این شعله ها دیگر
توانی نیست .
رهایم کن مرا آخر…
که تا گریم بسوز عشق خود
همواره بی پروا,
رهایم کن
که فریادی زنم از عمق این سینه
رهایم کن که من تنها
فقط یک موج فریادم
فقط یک سینه , پر اشکم
فقط یک قلب تنهایم
رهایم کن رهایم کن…
که آزاد ورها یکدم بیآسایم
____ف.شیدا _____
۲ ●
___ « آب رونده (رود جاری)» ____:

بمن گفتا کـسی , در بـیقراری
اگر دردی درون سینه داری
مگو راز دل خود را به هرکس
بگو تنها تو بر آن «آب جاری»!

بخـنده گفـتمش : یارا ,کـجائی؟!
به بیـداری , چنین صـحبت نمائی؟!
تو پنداری که درمـانم, به «آب »است؟!
ولی زین« ره », نبرده ره بـجائی

به من گفتا: بلی !« آب رونده»
مَکن بر پند ِمـن ,اینگونه خنده
که پندم را ,اگر اجرا نمائی
سبک گردد دلت همچون پرنده

تواکنون راز حرفم را ندانی
چو تو , ناپخته وخام و جوانی
ولی چون عمر تو گیرد فزونی
به حرفم میرسی روز ی, زمانی

چنین گفت وشد از این دیده پنهان
خزانی رفت وشد سوز زمستان
زمانی رفت ونوروزی دگر شد
ولی من همچنان سردر گریبان

چنان شد این دل سرگشته بی تاب
که افتادم من از آرامش وخواب
چو در نزدم ندیدم همزبانی
نگاهم ناگهان , افتاد بر آب
….
نشستم بر لب رودِ رونده
بدرد سینه ای زار وکشنده
بدوگفتم از اندوه دلِ خویش
که چون ماری دوَسر بودوگزنده
….
بدو گفتم که بغض جانفزائی
گشوده در دل ِ افسرده , جائی
زغم « آهی» نیآید بر لب من
ویا تک ناله ای , ازعم , صدائی!

همی گفتم براو از سینه ی ریش
حکایتهای رنج وغصه ی خویش
بدوگفتم هر ان در سینه « میسوخت»
که تا بینم , چه آید عاقبت پیش!؟
….
به زاری, دیده ام , بارید چون ابر
تو گوئی بوده بر خاموشیم , جبر!
دگر میلی به خاموشی ندیدم
که بر جان آمدم از اینهمه صبر!

لبم را بهر گفتن ها گشودم
زبانم را دگر مالک نبودم
لبم بردل دلم از فرط اندوه
سخنها گفت ومن زاری نمودم

نمیدیدم چو یک بیگانه آنجا
نیآمد بر لبم از گفته پروا
سخنها گفتم از دل با دلِ آب
چو دانستم نگردد سینه رسوا

نمیدانم چه سان روزم گذر کرد
مرا تاریک وظلمت خبر کرد
دل دنیا نشد غافل ز کارش
لباس روشنی از تن بدر کرد

اگرچه روز خود کردم فراموش
ولی این سینه شد , آرام وخاموش
ز ان سنگینی بار غم ودرد
نمیدیدم نشان بر سینه ودوش

نگه کردم به روز خود ز آغاز
« عیان شد بر دلم « معنای آن راز»
که این آب روان این رود جاری
نه تنها می کند هر عقده ای باز

زاو بهتر نباشد راز داری
نگوید حرف تو در هر دیاری
نسازد نام تو رسوا بدنیا
نگردد بر دلت مانند خاری

که این آب روان «انسان» نباشد
که از بهر دلت دشمن تراشد
به رخ هردم نیآرد , گفته هایت
که قلبت را به زخمی نو خراشد
!
ز سوی او همیشه در امانی
که او بهتر بوّد از «یار جانی»
ز یاران در دم قهر وجدائی
تو نتوانی دمی ایمن بمانی!
!!!
ولی اب روان قلبت گشاید
میان صحبتت هرگز نیآید
گذارد سینه را خالی نمائی
ترا اسوده از غم می نماید!
….
*(چو آبی راز دار سینه ات گـشت)*
*(چو گفتی حرف دل بشنید وبگذشت!)*
*(نگویدحـف قلبت را دگربار)
*(چو راهی شد به هر کوی و به هردشت )

نباشدهمچو «انسان » پست و بدخو!!!
نـمی سازد ترا, شرمـنده در, رو!
چو«انسان » ,«شادی » از « رنجت » ندارد
* نباشد پشت سر ,نامرد و بد گوووو ! *
* نباشد پشت سر ,نامرد و بد گووو! *
شنبه دیماه 1362
____ فرزانه شـیدا ___
۳●
______ « فارسی شکر است»: ______
جان من ! , تو, …سخن بگو آنسان …
که بگوید ز کشورت *(ایران *)
بس کن این واژه های بی معنا
تا نگشته زبان تو ویران
با چنین واژه های پوشالی
جمله های تهی وبس خالی
پارسی زبان چه دارد باز
تا کند با زبان خود, حالی!!
جان من از «عرب »بپرس این را …
باهمان « خارجی » بگو جانا ..
در کدامین کلام خود دارید
جمله ای از زبان ساده ی ما
نروژی هم بجای «فرزانه»
خوانده مارا «فُسان!» چو افسانه!
نام فامیلم:«عبدحق » بوده…
خوانده : «*آ . هَ ک »* مصالح خانه!!
ما نگفتیم دلخور ورنجور
که چرا خوانده ای مرا اینجور؟؟!!
جای آن دیده ام که ایرانی
خوانده ما را «*فِرند» وُچشمم کور!
چونکه ما کِی شکایتی کردیم؟
از غمش کِی حکایتی کردیم؟
من کنون با تو ساده میگویم
به« زبان » ما « خیانتی »کردیم!!
هر گز از این زبان مشو نومید
بگذر از «غرب. واژ ه های» جدید
« فارسی» در زبانِ خود زیباست
جستجو کن ! مکن شک و تردید
هرکه بر این « زبانِ دل» دل بست
خود بگوید که « فارسی» , شکر است
هرکه در قلب خود « وطن» دارد
کی به آئین خارجی پیوست؟!
تبصره ها:
(* « فرند» به زبان انگلیسی معادل
« دوست» در زبان فارسی )
(* آهک= از مصالح ساختمانی خانه
19.11.2009 اسلو /نروژ
جمعه 29 آبان ماه سال 1388
____ فرزانه شیدا____
۴●
___و کسی نیز بما گوش نکرد ….!____ :

گفتی وباز شنیدم که دلت ,
سخن از دلتنگی ست ..
سخن اینکه سکوت
در دلت باز شکست

وتو گفتی با دل…
هرچه در قلبت بود…
لیک گوش همه این مردم دهر
خالی از گفت وشنود….
خالی از باورهاست
ودلی چون دل ما،
مینالد ومیگوید باز…
کس به یک چشم ونگاه ،
به رخ خسته ما نیز
نگاهی زسر شوق نکرد،
من که فریاد زدم با دل خویش
منکه گفتم همه اندوه دلم ،
منکه هر روز و هرآ ن شب به غمی
واژه در واژه به تکرار امید…
درقلم مُردم وبا اشک
به صبح دگری…
پای اندوه دلم باز کشید…
وهنوزم که هنوز… ب
یصدا مانده دلم…
باهمه گفتن ها
باهمه شعر وسخن…
باهمه دفتر و گفتار وکتاب.
هیچکس گوش شنیدن که نداشت
هیچکس غصه عالم که نداشت
همه کس غرقه به خویش
…غرقه در دنیائیست
که درآن یاد دگر مردم دهر…
رفته دیگر ازیاد
ومن افسوس …خدا…
ازچه رو اینهمه غم را بدلم
/…باز کشم
من که هر فریادم ….
میخورد بردیوار!!!
منکه حتی به قلم اشک و…
به دل خون دادم
….
ما چه گفتیم مگر,
جز حقیقت جز عشق…
جز محبت…. خوبی …
ما فقط
قصه تکرار همان دیروزیم,
« شنوائی »به جهان
نیست که نیست
….
رمز ویران سکوت …
عاقبت بر لب من نیز نشست
وسکوتم پس ازاین …
نه به فریاد و قلم…
نه به اشک ونه به آه…
با کسی هیچ نخواهد گفتن
من فقط تکِرارم …
تو فقط تکراری…
و کسی نیز بما گوش نکرد
و کسی نیز بما گوش نکرد!!!
،، دل من…
دل من… پرشده از گفتنها،،
،، دل من پرشده از گفتنها،،
یکشنبه ۱۶ دیماه ۱۳۸۶
ـــــ از: فرزانه شیداــــــ
۵●
____ ( تاراج ): ____
تمام عمر من رفته به تاراج
بدریای غمی در دست امواج
منم پادشه غمها که صد غم
زذُّ ُر اشک من بر سر نهد تاج
چنان وامانده در دنیای دردم
که بر غمهای دل هم ، میدهم باج‌ !
به غم گویم برو حتی دمّی چند
رهان پای مرا از دام این بند
روا کن بر دلم شور ونشاطی
که بر لبها نهم یک لحظه لبخند
من آخر عاشقم ؛‌ رحمی بدل کن
دلی غرق محبت ، ‌آرزومند
مخواه از درد وغم ، گیرم تباهی
بگو آخر چرا !؟ با چه گناهی؟؟؟!
نهادی تاج غم بر سر ز اشکم
رساندی سینه را درغم به شاهی
چنان در غصه ها بودی کنارم
که آواره شدم ، در بی پناهی!
ولی غم گویدم : جانم فدایت
توبا آن اشکها آن گریه هایت
چنان زیبا فشانی و اشک غم را
که نا گیرد کسی در غصه جایت!
چو از غمهای خود لب میگشائی
مرا زیبا نمائی در روایت !
بهر کس هم غمِ دوران نیآید
چه کس آغوش خود بر غم گشاید؟!
من اما ، در دل تو خانه دارم
مرا دوری تو هرگز نشآید!
من آخر عاشق قلب تو هستم
مرا اشک تو عاشق تر نمآید!
تو که خود عاشقی دانی که عاشق
نمیخواهد شب هجران بیآید

سیه بختی من اینجا چه پیداست
که در دنیا فقط غم عاشق ماست!!!!
نکرده ترک دل از شور عشقش
وجودش درنگاه وچهره پیداست!
غم آنسان کرده جا در سینه من
که در خندانی لب هم ، هویداست!!!
عجب بر طنز این دنیای جانی
که با غم ، قاتل این قلب شیداست!!!
دلم سوزد ولی بر غصه و غم
چو مجنون غمزده در کُنج اینجاست!
بیا ای غم به آغوشت بگیرم
که قلبت همچو من غمگین و تنهاست
عجب!!!… گویا حقیقت را تو گفتی!
دل ما مهربان با رنج دنیاست!
۱۳۶۲/۳/۱۵ خرداد
ــــ فرزانه شیدا ـــ
۶●
_____« خود» _____
نه در خودغرقه ای بودن
نه از خود غافلی گشتن
وجود «پنیه ی خود را»
بباید درجهان « رشتن »

تو چون کودک بدنیایت
زمانی ساده وخردی
ببین اما به جسم «خود»
چه دادی؟ چُون ثمر بردی؟

« رضا باید شدن ازخود »
دراین دنیای بس فانی
به خوشنامی اگر خواهی
بدنیا تا ابد مانی

به پرواز ِ دل وروحت
جهان را ساز دیگر باش
به آهنگی ز پروازت
تومرغی شاد وبرتر باش

شنبه 7آذر 1388
______ فرزانه شیدا ______
● ۷
ـــــ شبح دوست ـــــ
شایسته همان است که با قلب غمینم
کنجی روم وگوشه ی دنجی بگزینم
دوری کنم از مردم بدخواه وستمگر
با درد خودم یّکه وتنها بنشیم
با دوست نگویم غم دلدادگیم را
پنهان بنمایم زهمه سادگیم را
در حال خودم باشم ودر عشق بسوزم
خود چاره کنم تیره گی زندگیم را
تا هر سخنی بر دل افسرده نتازد
این نیش زبان , قلب مرا تیره نسازد
نیشم نزد «مار دوسر» در شبح دوست
افسرده دلم بیشتر از پیش نبازد!
12/4/1361 تیرماه
___ فرزانه شیدا____
۸●
___ سکوت: ___
گفته ام من سکوت وخاموشی
بهتر ازاینکه در سخن کوشی
نزد مردم سخن بکن کوتاه
خاصه در نزد مرد جوشی!
بهتر آدم کناره ای گیرد
خلوت جاودانه ای گیرد
ورنه انسان دائما مغرور
هردم از توبهانه ای گیرد
بهتر آدم بوّد بحال خودش
تا که راحت کند خیال خودش
یا چو مرغی که شد اسیر قفس
سر گذارد به زیر بال خودش
« گربوّد همکلام تو نادان
داغ تلخی گذاردت بر جان
چون خوری ضربه ای ز هر صحبت
لاجرم حرف خود کنی پنهان
پس همانه بّه که بی سخن مانی
تا زنیشش بدر بری جانی
ورنه آنکه زند دم از دانش
می خراشد دلت به نادانی
درجهان مردم زخود خرسند
که غریق غرور خود هستند
با غرور وتکّبر بیجا
می زند هرکجا بتو لبخند!
پر صدا پر طنین ولی خالی
طبل دارد اینچنین حالی
شخص خودخواه همچون آن طبل است
گرچه در شکل وظاهر عالی!
با چنین مردی سخن تو مگو
خاصه یاری زآن میان تومجو
تا بخواهی بوّد زیان وضرر
یاری مردمی چنین بدخو!
« حرف » دارد بخود دونوع معنا
از کنایه زنان بکن پروا
با گروهی« چنین »سخن تو مگو
گر بمانی به عالمی « تنها» !
آنکه گیرد زتو همی ایراد
بی سبب میزند سرت فریاد
خود پراز عیب وپر زاشکال است
ارزشی هم باو نباید داد !
آنکه دائم سرش بکار تواست
خوارتر, زدانه ای چو « جُو» است
آنکه دیده بخود سروسامان
آدمی در هدف میانه رواست
آنکه خود زندگی خوبی داشت
توشه ای هم ز زندگی برداشت
حرمت خود ودیگری را نیز
حرمت زندگی خود پنداشت !
هرگز از او «ستم» نمی بینی
ظلم واوندوه غم نمی بینی
لیک درمیان تمام مردم دهر
« آدم بد» تو کم نمی بینی!
1362/9/16 چهارشنبه
___فرزانه شیدا _____
۹●
____« لحظه ی خط خوردن…. »: ___
صبح است … صبحی سرد
ومن ،خیره در پنجره ی صبح!
بیرون درمیان ِخانه های
سفید ،سرخ ، قهوه ای
در سبزینه رنگهای ،
آخرین روزهای تابستان
در پرش پروازهای مرغهای دریائی
گذرپرنده های مهاجر…
گنجیشکک های تازه بال گرفته،
در صدای آرا م نسیم ِ سرد
که آهسته ،ترانه ی «بودن» را
زمزمه میکند و….
خورشید اما، … هـنوز
به پنجره ام ،نرسیده است
وسردی صبح دربطن تن
لرزش زندگی را،
به جانم می بخشد….
واندیشه ها…
آه اندیشه هائی که
درسکوت ملموس ِخانه ،
زمزمه ی صبح را،
برباد میدهد!!…آرامم؟
یا…
در التهابِ همیشگی ِچگونه زیستن !
سردرگمم؟!….پریشانم؟
یادربُن اندیشه ی خویش ،
…بی تفاوت!…نمیدانم…!
هرچه هست…بخواهم یا نخواهم
..صبح زندگی ست
وآغازها…!
بی هیچ تآملی
…باید بود!
باید بود, تا لحظه ی خط خوردن!
سه شنبه 17 شهریور 1388
__سروده ی: فرزانه شیدا __
۱۰●
_____« حدیث بودن »______
حدیثِ بودنِ من , در حدیث ِبودن ِعشق,
نه قصه یِ تلخ ِ «وجود ِبی رنگ» است !
که در«نهایتِ بودن » , همیشه میدانم
که روح ِبودن ِ « عشق » بسی خوش آهنگ است

سروردهِ هستی ِمن , گر , نخواندم امروز
دریغ ِ صدا , درمن , بی نهایتی , گیرد
من از تبِ فریاد , نگاه ِ بی بستر
وگر نگویم هیچ ,« صدا »که میمیرد !

من از تب ِفریاد , درون خویش میخوانم
بدفترِ شیدا , نا نوشته , میدانم :
من ازوجودِ بودنِ خویش , «بیش» میخواهم
چو در « شب دنیا » , همیشه حیرانم !

نه حسِ وجودِ من , مرا بمن خوانده!
که «هستی » و«بودن» ,« بودنی» بدنیا نیست
که باور ِ قلبم « مرا , بمن » خواند
که گویدم «امروز», دوباره « فردا ی ست»
….
دلم مرا گوید ز اوج ِ شیدائی
بخواب« دیده ِ دل» , چرا ,تو بیداری؟
حدیث ِذهن و وجود «لای لای» دیگری گوید :
مَخواب شیدا دل! , « تو همچو دریائی ! »
….
ببین ! دلِ دریا همیشه بیدار است
همیشه هشیار وُ به روز وشب بیدار
به موج موج وجود« صدای هستی »اوست !
« به بودن ِ بیدار ,همی , کند, اصرار» .
….
مَخواب بیهدُه تو , ای جسم ِفانیِ فردا
نماز بودن تو, سجده بر سَر ِعشق است
به عشق ِوجودی که «جان» ز خلقت دید
به عشق خدائی که یاور عشق است
____فرزانه شیدا / شنبه 7آذر۱۳۸۸____ ●
۱۱●
____« در پی خویش»____:

کوهساری سنگی در غروبی غمناک
منم اینجا تنها
ملتهب از فریاد!

آمدم تا که در این خلوت سرد
بر سکوت دل خود چیره شوم!

آمدم تا که به فریاد بلند
بانک تکرار( مرا) داد زنم!!!

من در این پیچ و خم سنگی کوه
رو به هرسوی غریب
ناشکیبا از درد
در پی خویش فراوان گشتم
و به نومیدی و یاس
چشمه را آینه ی خود کردم!!!

لیک آخر ز چه رو
در پی اینهمه فریاد و فغان
گشتنی دور خود اندر دل کوه
گر یه ای ملتهب از جوشش درد
همچنان غمگینم …همچنان آشفته؟
و ز بودن خالی!!!

اثری از من ِ من نیست چرا؟؟؟؟
در پی چیست که میگردم من؟!
کوله بارم خالیست …
از امیدی که مرا راه برد!!
و من اما مغموم… بی هدف سرگردان
همچنان در راهم
و به شب نزدیکم..!

لیک این خاکی کوه
اینهمه سردی و دل سنگی او
رنگ خاکستری چهره ی او

…سبزی بودن را
از دل پر طپشم می دُزدد
و سکوتش گوئی

…بر فغان دل من میخندد!
از من‌ِ ِ من اثری نیست ولی !
در من اما طپش بیهوده ست
در تلاشی مغموم
رفتن و جُستن خویش!!!
و من آخر ز چه رو همچنان در راهم
با کدامین شوقی راه شب می پویم
کوله بارم خالیست…
از امیدی که مرا راه برد
___» سال 1374ف.شیدا ●
●۱۲
___« گذر های زمان »:_____

این گذر های زمان
انقدر ها که گمان میکردیم
تازه وبکر نبود

قصه تکرار همان
قصه ی دیروز وُ …
کسان دگر است

ما فقط بار دگر
روی سن رفته
چو آن بازیگر…
زندگی را
همه بازی کردیم!
تا بدانیم همه ,
گذر ازاین دنیا ،
گذری بیش نبود!
گذری بی برگشت !!

گه به لبخند وگهی در گریه
گاه افسرده دل وآزرده

گذری بیش نبود !
گذری بی برگشت!
نه بدان گونه که می باید بود!

و گر امروز بپرسند مرا
ثروت و علم کدامین خواهی؟

خواهمت گفت: بدون تردید
که بدون دل و عشق
زندگی بی معناست

چه به ثروت باشد ،
چه بدانستن علم!

گذر زندگی ماست که بی برگشتی
گر بدون دل عاشق باشد
بس تهی بس خالیست

و به ثروت و علوم
در تهی بودن قلبی خالی
انتهایش به خراب آباداست

ثمری نیست که نیست
گر که بی عشق دلی
در خرابات جهان راه برد
جسم خالی زهمه ایمان را
جسم خالی ز خدای دل ودهر
جسم خالی ز خدای دل را .

هفدهم اردیبهشت ۱۳۸۴
___فرزانه شیدا-fsheida____
۱۳●
ـــــــــ● بی غم ●ـــ
هرگز نشود قلبی بی درد و رها باشد
گر بود چنین قلبی از عقل جدا باشد
آنرا که بُود روحی غافل نشود از غم
گر روح ندارد او نامش نبّود آدم
گر کودک و گر پیر یست گر مرد و یا یک زن
هر دل به مرام خود دارد غم این برزن
او را که به غهمایش پیوسته فرو رفته
هر دم به خدای خود رنج و غم دل گفته
آری شب بیداری از یک دل غمدار است
از غصه بسی دلها غمدیده و بیدار است
اینگونه دلی هر شب دستی به دعا دارد
نجوای دلش هر شب ره سوی خدا دارد
در این گذر شبها هر دل که جلا گیرد
در خلوت تنهایی تقوای خدا گیرد
چون آینه ای گردد آن سینه که غمگین است
آن دل که جلا گیرد دلبسته به آیین است
آیین خداوندی هر دردی و غمی پوشد
بینی که به یکباره دل در ره حق کوشد
هرگز نکند مأوا یزدان به دل جاهل
آن دل که خدا دارد خود بوده دلی عاقل
تدبیر خداوند است قلبی چو شود غمناک
دل می شود از تقوا چون چشمه زلال و پاک
____ فرزانه شیدا _____
۱۴●
_____همدل _____
همدلی میبینم ,
همدلی را که مرا میخواند
ودرون دل من , میبیند
وبه همراه دل من جاری ست ,
تا بدریای محبت ریزد
همدل وهمراهی ,
که زمن دور وُ ,
بمن نزدیک است
وچه نزدیک به او,
این دل ماست.
… می شناسد دل من…گرچه حتی
زنگاهم دور است
گرچه حتی که ندیده ست مرا
لیک انکار دلم همچو کتاب
پیش روی نگهش , باز شده ست
.مرا میخواند …
ومرا میخواند.
غربتم دردی نیست
اگر از غصه ی دوری باشد
غربتم
غربت دلهای بسی غمگین است
که مرا یاری آن نیست
که یاور باشم
وبدینگونه دلم می بیند ,
که چه دستم کوتاه
وچه در مانده بجا مانده , دلم!
غربتم غربت نیست
گر تو همپای دل من باشی
و به هر روز و شبی
تو بخوانی دل ما را ,از دور
غربتم غربت نیست
چونکه یک یاور دیرینه مرا
همراه است …
یاوری دور از من….
لیک با دل همراه …
لیک با دل همراه …
___ ف.شیدا / 1386___
۱۵●
ــــــــ گاه باید ـــــ
گاه باید رنگین کمان بود درنگاه نور
گاه یک قلم بر چهره ورق
گاه تصویری با نقش یک لبخند
گاه ایستاده در متن منظره ای
گاه گامهائی در راه
گاه نشسته آرام در کنار چشمه ای
اما… در راه زندگی
همواره پس از سکون در حرکت
همیشه پس از نقطه
باز بر سر خط

زیستن را باید سرود به واژه های نو
بودن را بایست زندگی بخشید
در حرکتی
خطی ..امضائی..عکسی
لبخندی..واژه ای

می بایست زندگی و طبیعت را
به نقش حضور خویش عادت داد
بودن را باید بود
زیستن را باید زیست
چون جوانه های سبز بر درخت زندگی
…بهار در راه است
بهار درون خویش را پیدا کن
__ف.شیداجمعه 10 خرداد1387 __
۱۶●
____ « هستی ومستی »: _____
در هستی ومستی به غم دلی نشستی
شکری زخدا که همچنان ,هستی ومستی
بگذارو وبرو, زینهمه غمبه روزگارت
تا آنکه نبینی به غم دلی شکستی
آری تو برو, از غم دل روی بگردان
تا آنکه ببینی ز غم دلت گُسستی
___ 15 اردیبهشت 1387/ ف.شیدا ___
۱۷●
___ پشیمانم! ____
اسیر لحظه های تلخ دیروزم
و میدانم ,
دراین دل واژه های تلخ اندوهم
کسی بامن نمیخواند
ومیدانم « رهائی» را
زمانی بازخواهم یافت
که قلبم را جدا سازم
زاندوه وُ…
زاین وابستگی های بسی ,
پوشالی وخالی

کدامین دل ,
برای, این طپشهایِ ,
دل وامانده ام ,
چندی ,
بخود ,اندوه ِ یادم, داد
که در خاطر بیاد آرد
مرا در لحظه های شوم دلتنگی
به پاس روزگار مهربانی ها!
کدامین دل…
کدامین دل,
برای اینهمه عشق ومحبت ها
به شیرینی ,
فقط , با قطره ی لطفی
ز دریای محبتها
جوابم داد
پشیمانم…
بلی از اندرون دل پشیمانم
که دراین زندگی ,
قلبی پرزآئین« شیدائی دل » بودم !
پشیمانم, که در این
واپسین دوران بودنهای شیدائی
هنوزم یکدل آکنده از عشقم
هنوزم یکدل غمدیده ازیاران
اسیر لحظه های تلخ دیروزم
و میدانم ,
دراین دل واژه های تلخ اندوهم
کسی بامن نمیخواند
ومیدانم « رهائی» را
زمانی بازخواهم یافت
که قلبم را جدا سازم
زاندوه وُ…
زاین وابستگی های بسی ,
پوشالی وخالی

کدامین دل ,
برای, این طپشهایِ ,
دل وامانده ام ,
چندی ,
بخود ,اندوه ِ یادم, داد
که در خاطر بیاد آرد
مرا در لحظه های شوم دلتنگی
به پاس روزگار مهربانی ها!
کدامین دل…
کدامین دل,
برای اینهمه عشق ومحبت ها
به شیرینی ,
فقط , با قطره ی لطفی
ز دریای محبتها
جوابم داد
پشیمانم…
بلی از اندرون دل پشیمانم
که دراین زندگی ,
قلبی پرزآئین« شیدائی دل » بودم !
پشیمانم, که در این
واپسین دوران بودنهای شیدائی
هنوزم یکدل آکنده از عشقم
هنوزم یکدل غمدیده ازیاران
پشیمانم!
چهار شنبه 4 آذر 1388
___ فرزانه شیدا ____
۱۸●
____ آیینه ___
دیده سوزنده درآتش غم
چشم آیینه هم، سوز غم بود
در کنارنگه قطره ی اشک
کُاو بخاری شد و بر غم افزود
ای توآیینه های صداقت
رنگ غم راز چشمم برون کن
سوزش سینه راازنگاهم
کم کن وعشق او را,فزون کن
من هنوزاز غباری که درآن
گُمره وسرگریبان عشقم
راه دیگر, ندیدم بدنیا
هر کجا رفته وهرچه گشتم
غیر آئین عشق و محبت
رسم و راه دگر را ندانم
یاورم باش وگو چاره راهی
تا که دل را بجایی رسانم
ای تو آیئنه های صداقت
در نگاهم تو دیدی غمم را
بوده ای درکنارم دراین عشق
دیده ای غصه های شبم را
شاهد عشق من بودی و من
دفتر شاعری را گشودم
گریه ام با توو دفترم بود
عاشقی مست و آشفته بودم
حال خود را ندیدم بجایی
جز که کردم نگه در نگاهت
با دلم گفته ای صادقانه
» عاشقی «بوده تنها گناهت
گفته ای روح خودرا مبازی
بّه , که یابی ره دیگری را
ورنه از زندگی خوش نبینی
گر بمانی به امید فردا
آری ای آینه حق چو گویی
میروم راه دیگر بیابم
از همه عاشقی قلب سوزان
اشک و غم بوده تنها جوابم
___فرزانه شیدا ___
۱۹●
____ « خود» ____
نه در خود غرقه ای بودن
نه از خود غافلی گشتن
وجود «پنیه ی خود» را
بباید درجهان « رشتن »

تو چون کودک بدنیایت
زمانی ساده وخردی
ببین اما به جسم «خود»
چه دادی؟ چُون ثمر بردی؟
« رضا باید شدن ازخود »
دراین دنیای بس فانی
به خوشنامی اگر خواهی
بدنیا تا ابد مانی
به پرواز ِ دل وروحت
جهان را ساز دیگر باش
به آهنگی ز پروازت
تومرغی شاد وبرتر باش
___فرزانه شیدا / شنبه 7آذر 1388 ___
۲۰ ●
ـــــ نثری :در غفلتی زیستن ــــــ
غافل از موجودیت هستی , بی خبر از غنیمت وجود…در نگاهی همواره در نگاهی همواره , بی تفاوت ,تمسخری بر لب , درنگاهی خنده آمیز ,نگریستن به روزگار, شادی وشور وخوشی های لحظه را «زنــد گــی» نامیدن ,و در « غفلتی زیستن » گناهی ست که در ندانستن های آدمی,غفلت را به آستانه ی در نـادانــی رهنمون میشود !وچه بسیارند آنان که درخود زیســتن را… در طلوع وغروبی شادمانه … لـیک بی مـعنا به شب وبه تاریکی ها می سپارند , اما اگر میدانست…اگر میدانست در راه زندگی ایسـتادن و بیـهوده زیسـتن در نگاه خداوند, گناهی نابخـشودنی , آیا باز رفتن و,وجستن خویش باز مانده وغرقه در روزگار میشد ؟! براستی اگر در جشن شادمانه ها , زیستن وجاودانه بودن ِ نام خویش را به تملق این و آن ســپردنو با مرگ فـرامـوش شـدن » زندگیست «!, لـعنت بر زنـدگــی ..من چـنین نمـیخـواهـم !و می بینـم آنان که خو یش را گم کرده اند… ودر زیستنی , براستی بیهوده وبی ثمر, جشن شادی گرفته اند , بی آنکه بدانند, مرگ در پی کوچه ای ,که شاید اولین کوچه گذر باشد ,ایستاده است واینان اما غفلت را به میهمانی ِ خانه ی دل برده اند و( خاطر« مرگ را») در بیهوده زیستن …خندان نموده اند. اخر چه سودکه مردن اینان نیز, بمانند عمری , زندگی کردن… همانقدر بیهوده است که فرقی نداشت , باشند یا نباشند . دریغ ودرد که اینان, به خداوند ره نمی یابندتا در یابند جستن خویش , رسیدن به خداست اینان گوئی عمری , در مرداب ثابت بودن , بر هستی خنده کردند غافل ازاینکه ,لبخند تمسخرآلود زندگی , برروی اینان عمیق تر از هر خنده ای , هر روز ,عمق تازه ای میگرفت و این از خویش بی نصیب واز دنیا سهم نبرده ای که کاخ آرزویش ,مرمر خانه ای میشد, که سر برآسمان میکشید,هروز از خدا دورتر وبه هیچ خویش نزدیک ترواین نقش‌آرمانهای او بود و بس !…خانه ای بر بلندا !!!یک عمر حقارت , برجی بر تپه ی نادانی …غفلتی به بلندای زمین تا قلب کهکشان ,وچه شادند اینان !!! خوش باشید!..به خیال شما , دنیا , از آن شماست !درنگاه خدا ار آن کسی که , در بیقوله دانائی خویش, بیش ازتوزندگی کرد ,بیشتر آموخت …,کمتر فخر فروخت…وهمیشه صادق بودو نزدیکتر به عرش خداامازندگانی برتو خوش باد…که عمر بودن تو هر روز در فنا تازه میشوددر بی خبری تو ….هر روز … هر روز … هر روز .پنجشنبه 1386/09/20
____ نثری از فرزانه شیدا ___

● پایان اشعار فرزانه شیدا در کتاب بُعد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ در بخش نهم●


   Weight Loss Program
Lose up to 20 lbs in one month with a new diet. Click here.
Click Here For More Information
 

8

Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 8

اشعار استاد فرزانه شیدا دربُعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ● بخش هشتم

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"

بُعد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ ● اشعار استاد فرزانه شیدا
بخش هشتم●

کتاب بعد سوم آرمان نامه «ارد بزرگ» به قلم «فرزانه شیدا»

___ اومدم ___
*اومدم رنجش بدم رنج کشیدم
اومدم غمش بدم غصه رودیدم
اومدم بچینمش خودم رو چیدم
( آخه در وجود اون خودم رودیدم )
ـــــــ ف.شیدا- 1364ـــــ

ــــ لالائی ـــ
لالا گل پونه ،
دل از غمها به زندونه
برای عاشقی کردن،
تواین دنیای ویرونه
دیگه شوقی نمیمونه
دیگه شوقی نمیمونه
لالا گل سرخم ،
نمونده سرخی رخ هم
نه شرم از بی وفائی ها ،
نه حُجّبی بر رخ و گونه
تو دنیای تباهی ها ،
دل هر آدمی خونه
دل هر آدمی خونه!
لالا گل سوسن ،
توُ این دنیا،
تُو این برزن
تمومه قصه ها مردن ،
دلا از بسکه حیرونه…
دیگه آوای هر قلبی ،
چه غمگینه چه محزونه!
لا لا شقایقها ،
امید قلب عاشقها
توُ این دنیای دیوُنه
،دل عاشق چه پنهونه
سکوتش گریه ی قلبه ،
همش در خود پریشونه
همش درخود پریشونه !
لالا گل یاسم ،
نسیم عطر احساسم
توُ دنیای غم و ماتم ،
همه دلها چه داغونه!
به شبها رهگذر درغم ،
دیگه شعری نمیخونه
دیگه شعری نمیخونه!
لالا گل خنده
، گل مادر که فرزنده
برای خواب وآرومت
دل مادر چه مجنونه
همه شادی ورنج تو
تماما بر دل اونه
تماما بر دل اونه!
لالا گل نازم
توئی در شعر و آوازم
به رسم زندگی روزی
توهم میری ازاین خونه
دل تو در کنار من
فقط چندروزی مهمونه
فقط چندروزی مهمونه!
لالا گل عشقم
نبینم درنگاهت غم
به هر قطره به هراشکت
دلم با غم هراسونه
دلم معنای بودن رو
به لبخند تو میدونه
به لبخند تو میدونه!
بخواب آروم لالا.. لالا
تو دلبندم ، گل زیبا
اگرچه زندگی سخته
همه رنجش روی شونه
لبات وقتی که می خنده
برام دنیا چه آسونه
برام دنیا چه آسونه!
یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷ )
_____ فرزانه شیدا ___

___ مرغ ودرخت __
روزی آن مرغ پای بسته ی دهر
پروبالی برای رفتن یافت
پرکشید و به شادی وامید
» قفسی» از برای «بودن» ساخت
این سرائی که لانه ی او شد
به خیالش که آشیانه ی اوست
بی خبر زآنکه شد اسیر قفس
در سرائی که همچو خانه ی اوست

نیست فرقی میان مرغ ودرخت
» سرنوشتی » اگر «اسارت » بود
» نه درختی توان رفتن داشت»
«نه که مرغی در قفس بگشود»!!
بهمن ماه 1365
____فرزانه شیدا____

____ غافل ز خویش ____
کسی که دلی را, شکسته,خوار میدارد
نگاه خسته دلی را,به گریه ,زار میدارد
کسی که راه محبت ,نمی شناسد باز
اسیرِ پستیِ دل مانده,بی خبر زین« راز »

که دل شکستن عالم, نه ذاّت انسانی ست
مُریدِ پَستِ جفا بودنی, زنادانی ست !
کسی که غافل از خود وبی خبر زیاد خداست
چه ساده برده زخاطر که زندگی فانی ست

هرآنکه که به دنیا, ستم, روادارد
به نقش حقارت « خودی » جدادارد
کسی که به پنداراو, همه خوارند
عداّوتی به حقارت ,به آن خدا دارد

سرشت خشم وعداوت ز»ذات حیوان» است
ندیده نقش وجودش که روح حرمان است
ز دونی وپستی ,به خود نمی بیند
که او به نقش حقارت «خود» ازاسیران است
____سروده ی : فرزانه شیدا____

___ زخم ناباور….____
دلم گرفته …آری …
دلم گرفته به هزار، زخم ناباور…
در این جهان،که کسی…
با کسی ،برابر نیست!
هزار وزنه اگر، بر زمان بیآویزم
کسی به چشم محبت ،به دیده برتر نیست!!!
تمامِ بودن ِانسان ،به خواری ونفرت
که آنچه بجا مانده جز ،
» حقارت نیست»!
سروده ی»منم ها»
تمام وکامل و تام ،
بجز سرایش
«خود بینی «
از حماقت نیست …
کنون جماعت دنیا
چه دلخوشی دارد
چو درسروده ی منو تو
هیچ !جز
» ستایش «
نیست
خدای را، ستایش
نکرده ایم وسپاس…
که از سرای خدائی,
«نیازوخواهش » نیست

منو تمامی دنیا
اگر بهم ریزیم
کسی به
» خلقت وبودن»
نظر نخواهد کرد
دریغ ودرد ,
که این روزگارامروزی
حکایت دردی ست
در سرای کهنه وسرد!
اول خرداد 1387
___فرزانه شیدا____

____ بنام «نامی»انسان»___
مکن ظلمی بیک انسان،
نه بر مرغ وُنه برحیوان
مکن از روی بدخواهی
,دلی غمگین وسرگردان
جهان همواره «میگردد»!
تو( نیکو ) «گِـرد» دلها باش
مشو ویرانی دلها !
بکن ویرانه را ، عمـران!
مرنجان هردلی ازخود،
مشو دردِ دلِ ریشی
که آن دل در پریشانی ،
دهد قلب ترا سامان
مبر از خاطرت هرگز
که «عمرت «درجهان فانی ست
سری بالا بباید داشت
» بنام *نامی انسان»!!!»
به بدخواهی چو سر آری ،
بدی ها را بخود بینی
که دنیا ،روزگارت را ،
دهد بر «بی کسی » فرمان !
دراین ره ، گرنمیخواهی ،
دل ِ آزرده ای باشی
مشو بر کس دلیل غم !
مشو جزئی ز بدخواهان
«خدا»بر» حق وانصاف » است
تو» مُنصف » درجهانت باش
نیارزد زندگی آن حد ،
که خود خود را کنی ویران!!
____ فرزانه شیدا ____

____ دلم گرفت ____
نمیدانم چرا
یکهو دلم گرفت
ازدیدن
باریک شدن اندام « آرزو »
لاغر شدن های
روزمره ی
«امید »
رنگ پریده شدن
« لبهای لبخند»
ضعیف شدن
نور مردمک
چشمان
«هدف »
آشفتگی موهای سردرگم مانده
درباد پریشانی
دستهای افتاده
در آستین بلند:
( نمیدانم ها*) ؟!
در چشمهای سرگردانِ
سوال (چه کنم ها*)؟
نمیدانم چرا
یکهو دلم گرفت
ازاینهمه سرگردانی
در کوچه راههای شهر
رسیدن به
«اوج »
وگم شدن های پا
در کوچه های رسیده
به بن بستِ «شکست»
نمیدانم چرا
یکهو دلم گرفت
از واژه واژه های گم شده
در باد میان فریاد غم
از بیصدا شدن صدا
در هیاهوی زندگی
از نشستن ورکود بر قبر
آنچه ارزوئی بود
دلم گرفت
از روزهای سخت
در پشت پنجره ی
آخرین ترانه ی
لالائی مادر
که آب شد دل برفی
وقتی که
سوزش نامردمی
به آتشش کشید
وقتی که خنده
« تمسخر »
شد ,سخن
«توهین»
قصه
«فاجعه های روزگار امروز»
« مهربانی »
بدنیا نیامده از
رحم مادر
بعد از
نُه ماهه های بسیار
وگهواره خالی
« غصه ها» را
تکان دادنی
با لرزش دستهای
سرگشته ی دل
وخواندن لالائی سکوت
در خیره گی ُنگاه
مانده بر دیوارِ شگفتی
نمیدانم چرا یکهو
دلم گرفته است
وقتی که تن آرزو
امید را
به سرنوشت
نامرادی سپرد
روزهای سخت
کمرِصبر را شکست
وباان سیل آسا ی اندوه
کشت های یک عمر
سوختن وساختن را
به سیلآبِ
« شکست »
غرق کرد
نمیدانم چرا
یکهو دلم گرفت
که نشستیم
سکوت کردیم
خاموش شدیم
ناامید شدیم
بی تفاوت شدیم
وسرانجام در خود مردیم
راستی چرا یکهو دلم گرفت؟!
تومیدانی….؟!
ـــــ فرزانه شیداــــ

___درد عالم_____
درد عالم را چه سـودی ناله ها
گفتن شـعری بیـاد لاله ها
زین میان کی بر قلم پرواز بود
آنهمه حرف وسخن در راز بود
کس توان گفتنی هرگز نیافت
عمر کودک ره به مرگی میشتافت
…ای که باخود ناله ها را میکشی
قلب خود را در غم ِ دل میکشی
در قفس چیدند بال مرغ را
وای بر پرواز او…دراین سرا!!
در جـهانی که بپای درد ودل
چیده شد بال وپری، گشتم خجل !
دیگر آخر درکـدامین دفتر ی
باز گردانم دگـر بال وپری؟ !
با دلم گفــتم دلا خــاموش باش
دیگر آخر درکـدامـــین دفتر ی
باز گردانم دگـر بال وپری؟ !
با دلم گفـتم دلا خـاموش باش
تا توانی در سکوتی گوش باش
پندها دادن ، نشـد درمان درد
این جــهان افتاده در اقلیم سرد
کس به کس کی اعتنائی می کند؟
یا «شکایت از جدائی می کند»!!
*(بشنو از نی) چون حکایت میکند
» او» فقط اینجا شکایت می کند!!
قلب ِ انسانی ، دگر غمخوار نیست
جز به سودی با دل ما یار نیست
ازچه باخود می کشی این سینه را
تاکجا غم میخوری دل ! تاکجا؟ !
بس کن این افسانه ها را بعد ازاین
زندگی با چشم این مردم ببین!
چون کسی غمخواری قلبی نکرد
ای دریغا دل کشد همواره درد
قلب من آرام باش وبس خموش
تا توانی خود دراین عالم بکوش
تا توانی خود دراین عالم بکوش
شنبه 4 خرداد 1387*
___فرزانه شیدا/ f sheida* ___

____ «امروز» :______
* دیروز گذشت ! فکر آنرا نکنیم !
با غصه ی آن سر به گریبان نکنیم
بر هرچه که طی شد وگذشته است دگر
زهری بدرون سینه و جان نکنیم
فردا که نیامده , «امروز» خوش است
ما توشه چرا پُر از همین «آن » نکنیم؟
از لطف خدارسیده صد نعمت خوب
مااز چه زآن,سود فراوان نکنیم؟!
از « فرصت امروز » ببر بهره ی خویش
ما ازچه بخود« زمانه» آسان نکنیم
در وادی این سرای بی مهری دهر
مااز چه نگه به مهر « باران »نکنیم؟
خود نیز چو باران محبت باشیم …
بخشندگی ولطف به احسان نکنیم؟!
دنیا که نمانده بر کسی , جان دلم
بّه هستی خود به غصه ویران نکنیم !
یارب , که « خوداو» مظهر احسان ووفاست
ما از چه سپاس او به ایمان نکنیم؟
(*آن=لحظه ی حال)*
____فرزانه شیدا____

___ درمروری برخویش ___
درمروری برخویش
دفتری روی دو پا
برگ در برگ همه خاطره ها
اوبه هر شعر وغزل
خاطراتی دیرین !
دیده ام خیره
به اوراق وبه برگ..
وچو ابری به شتاب
» خاطره «
از دل واز آبی این روح گذشت
در مروری که دلم
…پر ز یک…
» حس مداوم» شده بود»
زهمه قصه ی تکرار شدن «!
…..روزگاری همه آه ،
گذر شبنم واشکی غمناک
تا رسیدن به پگاه…
گاه در گرمیِ
یک روز بلند ،
روشن و پر شده از
سایه ی شوق..
گاه در باران ها …
گه گداری
به مه ونمناکی…
گاه چتری دردست
گاه طوفان زده
در غمناکی…
بی پناهی هائی ،
روزوشب ، گه گاهی !
از خط مرز عبور…
گاه وامانده به راهگاه
در کوچه سرگردانی!
گاه گم کرده رهی…
مانده به جا !
خاطری نیست از آن
«حس امیدم » امروز
،شوقکی نیست
در این ذهن حضورم اکنون !
ورقی تازه دگر نیست
مراتا نویسم بر برگ …
سبزی خاطره ی فردا را…
درامیدی به خیال!!!
درخیالی
که تودرآن هردم
در کنارم باشی!!!
گل سرخی دردس
بانگاهی که درآن،
شعله ی عشق..
سردی
حرفِ جدائی هارا…
درحریم سرد ِ
دل ِسرمازده ام ،
محو ُو، تبخیرکند!
و گل سرخ دلم باز شود
به امید ی که درآن
هردم وُ …هرلحظه
به عشق
روح لبخند توبامن باشد،
سایه ات هـمپایم !!!
آه ای روح طــراوت ،
بـرگـی،
باز بگـشا بدلم !!!
چهارشنبه ۱۵ خرداد 1387
___ فـرزانه شـیدا___


___غربتى بیش نبود___
غربتى بیش نبود
رفتن ودور شدن از وطنم
وکنون می بینم
که بصد خاطره پابندم باز
وبه آن خاک که با نم نم آب …
بوی گلهای بهاری میداد..
وبه آن کوچه وپس کوچه ی شهر
که ز آوای منو ما پر بود…
چشم چون میبندم …
باز میبینم من ,
خنده وهمهمه ی طفلان را
وصدای گرمی
که به آوا میگفت:آی سبزی دارم
سبزی تازه ی باغ!…
وچه دوریم وغریب
زآنهمه همهمه ی شهر امید …
و ز آن (تهرانی) *
که به آغوشی باز
همه را…
همه را جا میداد

لیک در سردی غربت
حرفیست
که مرا میخواند
سوی دلبستن وهمراه شدن
باتوای ایرانی
وبدل میگوید:
هرگز از یاد مبر
که تو از کشور شعر وادبی
زاده ی کشور حافظ .سعدی
زاده عشق ومحبت .گرمی
زاده ی نور ومحبت . ..خورشید
زاده ی شور وحرارت…امید

ومبادا که دلت
زینهمه سردی غربت شکند
در دلت خورشید ی ست
که غروبی نپذیرد هرگز
عشق را یادآور
..که ز آغاز تولد باما
سخنی دیگر داشت
ومداوم میگفت
:دل زهمبستگی خویش
نباید کندن
زدل هموطن وهمسایه
زدل باهنر ایرانی…
واز همه دلهائی
که زآوای محبت پربود
وبخود باید گفت:
افتخاریست بلند…
خوب بودن, چو یک ایرانی
» سبز «چون سبزی ایران گیلان
پاک چون برف دماوند » سفید»
«سرخ «چون سرخی آن نوگل سرخ
این سه رنگی که ترا ,
سمبل ایـران بوده ست
پـرچـم مهر و محبـت …
امیـد
مظـهر عشق و صداقت…
خـورشید!
بادل همرنگی
که دراین غربت سرد
همچنان گرمی ایران دارد
همچنان گرمی ایران دارد
۱۶ دیماه ۱۳۷۰
___ فرزانه شیدا/ اُسلو – نروژ___

___ باورم کن ___
باورم کن که مرا نامی هست
گرچه گمنام و غریب
گرچه افتاده رهم در غربت
گرچه بیگانگیم وسعت یافت
وسعتی ژرف تر از دیروزم!
گـرچه روزی
ز سر غصه بخود میگفتم:
کاش غربت بودم …
ناشناسی در خود
که کسی نام مرا نیز
نپرسد از من …و کنون
…و کنون ,
خانه در این
خانه ی غربت دارم
ناشناسی ز همه دهر غریب
آشنا نیست کسی با نامم!
….
و مرا نامی هست
گرچه گمنام و غریب…!
تو مرا باور کن
تو که این شعر مرا میخوانی
تو که از نام من این میدانی
که من آن هموطنم

مانده درخانه غربت دردور
آنور آب ولی
وطنم
سبز و سفید و سرخ است
لاله هایش بسیار

چشم بسیارکسی
منتظرم…
چشم من نیز براه…!
ناشناسم اما ….
نه برای تو که این
شعر مرا میخوانی
تو که معنای همه
بیت مرا میدانی
ومرا می فهمی
بی هرآن ترجمه ای!
تو مرا باور کن

تو مرا باور کن
که اگر
دور ز خاک وطنم
دل من ایرانی ست
و دل ایرانی
هرگز از یاد وطن
غافل نیست

تو مرا باور کن
تومرا باورکن ,که کنون
نام مرا میدانی…
آنور آب ولی….
وطنم
سبزو سفیدو سرخ است
لاله هایش بسیارو
پنـــاهش الله
و پنـــاهش الله
نهم آذر 1384
___ فرزانه شیدا___

____ نارفیق: _____
دوش اشکی به نگه آمده بر چهره چکید
کس دراین خلوت غم اشک من ِ خسته ندید
هرزمان بادل خود گفتم ومیگویم باز
مشو با هرکه ز ره آمده همصحبت راز
تا به کی درکف پای دگران پا بنهی
تا به کی ساده دل و بی خرد وخام وتهی
کی بخود آمده خود را بدهی ارج وبها
همچو آن بنده ی وارسته ی آن یکّه خدا
تا به کی هرکه ز ره آمده ,باشد غم ِ تو
او که گویدشده همراه تو وهمدم تو
ز هر اندوه , بجان دادی وهمراه شدی
ز شکستن به رهش, دیر , توآگاه شدی
بی خرد! اینهمه , سرخوردن از این دهر, بس است!
نا رفیقی که ترا میدهد این زهر , بس است
جز خدا , یار دگر هم نشود هم سخنم
آن خدا یاورِ فرزا نه ی شیدا که منم!
شنبه 2 دیماه 1385
_____ فرزانه شیدا ____

__ گاه باید …____
گاه باید رنگین کمان بود
درنگاه نور
گاه یک قلم
بر چهره ورق
گاه تصویری
با نقش یک لبخند
گاه ایستاده
در متن منظره ای
گاه گامهائی
در راه
گاه نشسته
آرام…
در کنار چشمه ای
اما… در راه زندگی
همواره پس از سکون
در حرکت
همیشه پس از نقطه
باز بر سر خط

زیستن را
باید سرود
به واژه های نو
بودن را بایست
زندگی بخشید
در حرکتی
خطی ..امضائی..عکسی
لبخندی..واژه ای

می بایست
زندگی و طبیعت را
به نقش حضورِخویش
عادت داد
بودن را باید بود
زیستن راباید زیست
چون جوانه های سبز
بر درخت زندگی
…بهار در راه است
بهار درون خویش را
پیدا کن

جمعه 10 خرداد1387
ـــــ فرزانه شیدا ــــ

______» صبر» _____
آرزو دارم بیابی مرحمی
تا بیاسآئى به شادیها دمّى
روزگاران چهره دارد خوب وبد
(صبر *) می باید بوّد ، بر ( آدمی*)
گه به زین و ُ گه به زیر ِ زین دهر
دل گذر دارد به شادی و غمی!
باید از غمها گذر کرد و گذشت
برغم دل ، چیره باید شد،کمی!
مهر ماه ۱۳۸۸»
ـــ » فرزانه شیدا» ــ

____ پرستوی مهاجر ____:
برو بار دگر از یاد و خاطر
پرستوی دلم آه ای مهاجر
خزان عشق ما از نو رسیده
سفر کن قلب من آه ای مسافر
برو بار دگر از آشیانت
اگرچه با مشقت گشته حاضر
همیشه کوچ و از لانه گذشتن
بگو تا کی تو ای دنیای جابر؟!
به سختی آشیان کردم مهیا
کنون هم میروم مانند عابر!!
نمیدانی پرستو را چه دردیست
ترا معنا بوّد تنها به ظاهر!!
یاید بر زبان درد پرستو
نگفته شعر دردش هیچ شاعر
غم هجرت نشد ترسیم نقاش
ادیبی نانوشته در دفاتر!!!
تو درد مرغ سرگردان چه دانی؟!
تو با آواره کی بودی معاشر؟!
تو آن نقطه به پرگار جهانی
پرستو هم بوّد همچون دوائر!!!
شنیدی تو صدای قلب او را؟!
طپشهایش شده در سینه وافر!!
بخود گوئی :پرستو هم سفر کرد
رسیده نو بهار ؛من؛ بآخر!!
تو گویی میرود او سوی ییلاق
ولی طفلی پرستوی مهاجر!!!
به جبری میرود از لانه ی خویش
چو آن آواره در صحرای بایر!!
دوباره در پی یک آشیانه
دوباره جبر این دنیای ساحر!!!
پرستو این دل آواره ی ماست!!!
که تقدیرش شده با تو مغایر!!!
بصدها باره کوچش را رضا شد
«دگر نتوان شدن همواره صابر»؛!!
هزاران باره رفته بی شکایت
ولی گریان شده در این اواخر!!!
ز قلب او که بوده آشیانم
روم با غصه و اندوه وافر!!!
به اشک دیده بر این کوچ غمگین
بدور آشیان گردم چو زائر!!!
خدایا مرغکی بی آشیانم
که هردم میشوم از لانه صادر!!!
بدین آوارگی ها چوّن بسازم؟!
منم تنها بدرد سینه ناظر!!!
ز سرمای محبت رهسپارم
که نتوان شد به سرمائی معاشر!
به دلداری قلب بیگناهم
زبانم گشته از هر گفته قاصر!!!
چرا تقدیر من هجر و جدائیست؟!
؛ خدا ؛را کی توانم بود شاکر؟!
بخود گویم به اشکی:ای مسافر
برو بار دگر از یاد و خاطر
خزان عشق ما از نو رسیده
سفر کن ای ؛پرستوی مها جر؛!!
!شنبه ۱۱بهمن ماه ۱۳۶۲
___ فرزانه شیدا___

___ این روزگار:___
از روزگاردر گذر
دارم شکایت با گله
پرشد دگر پیمانه ام
از صبر وحتى حوصله
بنگر که بگذشته زما
هرروز ما بس بى ثمر
شادى بسى دور از دلم
داردبه دنىا هلهله
بازار عمر زندگى
گه کوته وگاهى دراز
رسمى دگر باید بوّد
بر این سند،این معامله
تا کى بدنبال هدف
درکوچه سرگردان شدن
همواره بین خوب و بد
باشد هزاران فاصله
دلخسته و بس شاکیم
زین روزگار لعنتى
یارب خدائى کن کنون
گیرد بدى ها فیصله
اول آبان ۱۳۸۸
____فرزانه شیدا____

____ فریبی بنام وصل ___
رویا زده در فریبی بنام وصل
در کو چه های عشق در پی امید گشته ام
از رهگذار خسته عابر ز کو چه ها
پرسیده ام نشانه ی مهر و گذشته ام
گوئی نشان مهر سوالی بجا نبود
چون در هر نگاه گوئیا خنده میدوید
گوئی که در پی این راه پای من
در انتهای خویش به ویرانه میرسید
در این گذر همه اندیشه های تلخ یأس
پا بر پله کان فریاد سینه میگذاشت
دستی بدفتر عمر بر سر امیدو آرزو
خطی سیاه ز حرمان و غم نگاشت
آری جهان من از غصه ها پر است
قلبی دگر در پی مهری روان نبود
هرکس که جامه غم را به تن کشید
گوئی دگر که آدمی از این جهان نبود
دنیا به چه خوش بود در روزگارمن
این رسم روزگار چه غمگین و بس تهی ست
در خط زندگی در این راه بی امید
دیگر نشانه ای ز محبت به سینه نیست
●1366 فرزانه شیدا ●
● بُعد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ ● اشعار فرزانه شیدا – پایان بخش هشتم ۸●


   Nutrition
Improve your career health. Click now to study nutrition!
Click Here For More Information
 

7

Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 7



اشعار فرزانه شیدا در کتاب بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ (7)●

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"

کتاب بعد سوم آرمان نامه «ارد بزرگ» به قلم «فرزانه شیدا»

● اشعار فرزانه شیدا در کتاب:
● بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ●
ـ● بخش هفتم/7 ●ـ
۱____ *حاجت ____
ای خدا ! درد دلم را با که گویم ؟!
بار دیگر بسته شد , درها برویم
بازهم سر کوفتن , بر درب بسته
بازهم راهی به پشت در نجویم
بازهم زاری و گریه , از ته دل ،
برهمان , ویرانه های آروزیم!
بازهم با اشک تلخ دیدگانم
چهره ی غمدیده را , باید بشویم ,
بازهم باید , به صحرای جدائی
یکّه وتنها ، ره دنیا بپـُویم ,
تیره گی های دلم ‌، پایان ندارد
در پی نوری خدایا ،
بی سبب در جستجویم
رنگ شادی را ندیدم ،
جز غمی بر دل ندارم
غم فقط چون یار جانی ,
میدود هر دم بسویم
ای خدا با سوز گریه ،
پشت درگاهت نشینم
تا که حاجـت را نگیرم ،
دست ازاین درگه نشویم
دست ازاین درگه نشویم!!!ـ
ـــــ*سروده ی فـرزانه شیـداـــــ
ــ●ـــ
۲__ گاهی وقتا… __
گاهی وقتا دل نمیخواد دیگه هیچی رو ببینه
نشنوه حتی صدائی و توِی خلوتش بشینه
دلم از دنیا میگیره وقتی هر کجا ئی که میرم
واسه ی به غم نشستن من جوابی نمیگیرم
میبینم دلا گرفته س یا توی دنیائی دیگه ست
رسم زندگی و بودن مثه دیواره و بن بست
یکی چسبیده به حرفش اون یکی یه بیقراره
حتی هیچکس نمیدونه واسه چی آروم نداره
این خطای زندگی هاست یا که بیهوده گی ماست
یکی امروزش نرفته بامید صبح فرداست
ای خدا یه راه رفتن !یه امیدِ بدونِ غم
یه بهانه! نه ! یه اصلی! که باشه نجات آدم!
تو خودت بده به قلبها به دلهای مونده تنها
یا یه قانون درستی که باشه نجات دنیا
آخه امروزه امروز همه دلها پر درده
اگه خوبه چرا آدم دنبال شادی میگرده
یه چیزی اینجا درست نیست !یه چیزی همش میلنگه
ما که موندیم تو دو راهی… نمیگیم دنیا قشنگه
اینکه ما زندگی کردیم , زندگی نبو د برامون
» زندگی»رو کسی دیگه «زندگی کرده بجامون
» زندگی»رو کسی دیگه»زندگی کرده بجامون
* شنبه اول اردیبهشت 1385/
ــــــ فرزانه شیدا ــــــــ
ــ●ــ
۳ـــــ» درکجا باید میخی کوبید»!!* ___
از عمق دل گریان شدم ، بر بودنِ بی حاصلم
از آنهمه رنجی که دید ، از روی ناچاری دلم!
بر هر دری رو کرده ام ، آن در برویم بسته شد
گریان نگه ،جامانده ام ، درگوشه ای در منزلم!
آید چکار از دست من ، جز غصه خوردن درخفا
گردر جوانی جان دهم ، «غم » بوده تنها، قاتلم
***
اما جهانِ یاوه گو! با من ز » عرفانت » مگو!
زآندم که شد» غم» همدمم ، *»دیدم ز دنیا غافلم»!!
یا باید از این غصه ها ، دل را کشم دیگر بروُن
یا آنکه قربانی شوم در «غم «… که بوده مشکلم!
قلبم ولی در زندگی ، هرگز نشد تسلیم » تو «
یا تو, خودت یک جاهلی!…یا من زیادی جاهلم!!!
***
همراه رودی رفتن وُ همراه او جاری شدن؟!
«*فرقی میان آدمیست با گله ای روی چمن*»!!
» بُز» گر رَود ، راهی خطا، یک گله بی چون وچرا
دنبال او راهی شود!
این را تو میخواهی زمن ؟؟!!!!؟؟
***
اما جهان! من آدمم ! با عقل وهوش وفکر خود
هرگز نمی بینی زمن ،» تسلیم» من با جان وتن!

شاید خطا , شاید فنا … اما تو باور کن مرا!
باید گُـُل ِ شادی شدن در زندگی چون یاسمَن
من میروم شاید غمین! با زندگانی در کمین!
*» شـیدا » ولی داند «کجا میخی زخود باید زدن»!!*
27/1/1364 سه شنبه فروردین ماه
___ فرزانه شیدا ____
ــ●ــ

۴ـــــــــــ ساحل تنهائی ـــــــــــــــــ
» امروز » را در حسرت «دیروز» سر کردم
بی آنکه بدانم » فردایم» که همین
«امروز بود که
«دیروز » انتظارش را می کشیدم!
آه …این نیز بگذرد
اما چشم براهی هایم را بهانه ای نیست
چشم براه بوده ام
بی آنکه در باورم بگنجد که رفته ای
وغمی را بر دلم
به ارمغان محبت خویش، برجای نهاده ای!
چشم براهت میمانم
چشم براهت میمانم حتی کنون که بازگشته ای!
نمیدانم چرا …نمیدانم
ولی همیشه دلتنگم!
دلتنگی هایم را ، بهانه ی دیداری
» درخیال هم » آرامم نمی بخشد!
وساحل تنهائیم
پر میشود از گامهای خیس
نه تنها در موج که در اشکهای من نیز!
دلم پر میزند
دلم پر میزند برای طپشهائی
که دیدار را شوق می بخشذ
ورسیدن را شادی،
درگامهائی بسوی عشق ومحبت!
ساحل تنهائیم را پر کن
» ای همیشه بیدار» !
به قلم : فـــرزانه شــیدا ___
ــ●ــ

۵____تا چه پیش آید؟___

خزان بر باغ قلبم سایه افکنده
به صد خواری
نمیدانم چه پیش آید؟
نمی خواهد ببارد آسمان یک قطره
رویای بهاری!
گو چه پیش آید؟!
نگارم رفت ودل افتاده آخر،
درغم وزاری
بگوآخرچه پیش آید؟
بهارم سر شد اندر، ناله برگ دلم،
دربیقراری
تا چه پیش آید؟!
بدنبال رهی آواره ام .. درکوچه ی
شب زنده داری
هر چه پیش آید!!
شکستم هر دمی
در خلوت شبهای تاریکم
به تاری
تا چه پیش آید؟!شدم خاکسترعشقی،
نشسته در دَم وُ دود و غباری
گو چه پیش آید؟!
در این غمها شد ,این دل هم زخود …
حتی فراری
تا چه پیش آید؟!! ….
ولی بس باشد این دیگر، ببینم سینه را،
در سوگواری
هر چه پیش آید!!
رهانم سینه را … زین پس دگر
زین بیقراری
تا چه پیش آید!
رهم این د یده را
از سوزش ِچشم انتظاری
هر چه پیش آید!! ….
دهم زین پس به امیدی، به قلبم
باز دلداری
چه پیش آید!!؟ به اشکم میدهم ,امید دل را،
آبیاری هر چه پیش آید!!
گلی می رویم…. اندر گلشن ِ
امیدواری‌
تا چه پیش آید!!
هرآن آید مرا
در حسرت ِهر لحظه اینسان،
جانسپاری
وه چه خوش آید !
نگه دارم دلم را از برایش
* یادگاری *تا چه پیش آید!!!
شانزدهم-اسفند ۱۳۶۶*
ــــ‌ فرزانه شیدا – ف .شیداــــــ
ــ●ــ

۶ـــــــ تمدن …تقدیر….عشق…زندگی…!!! ـــــــ
از این واژه ی بی معنای بودن,
سخت دلگیرم!!
و آن اندیشه های تلخ مغزم را
به سان یک کبوتر بر فراز عالم هستی
چه غمگین میدهم پــــرواز
و می بینم که انسان این همان
پـس مانـده ی تـاریخ ,
به اسم پـو چ و خــالـی تـمدن ,
سخـــت مـی بـالـد !!
و چون آن عنـکـبوت پـیر
به تار چـسب آگـین تمدن ..
وه چـه می چسـبـد و مـغـرور اســت!!!
ولـی غـافل ز اینکه …
بـاز هـم در دام افـسونی
گرفتـار اسـت…
و پـای رفـتنش درگیـر
زنـجـیر اســت !!
و درچنگال خون آلـود…
قـرنی ظـالم و وحشـی
چـه زخـمی و بـه خـون خـفتـه
پـریـشان مـی شـود روحـــش !
و آن تـک واژه ی شیـریـن ..
ولـی خـالی تـر از خالـی
چـو آن زالـو ی خـون آلـود
بـه نـام بـا ابهـت تــمدن
خـون انـسان را
چـه بیرون مـی کـشد از جــان!
و زنجـیر نگـون بـختـی
بپـای خسـته ی انســان
همـی بنـدد !!!
و قلـب خـستــه ی انــسان …
کـه دارد در هـر آن گــوشــه
هــزاران آرزو پــنـهان !
بناگـه درهـمان
چـنگال خون آلوده ی تقدیـر
و یــا قـسمت !!
و یـاغـرق ِ واژه ی شـیرین تـمـدن نیـز!
چـه آسـان زنــدگـی بـازد!!
و انــسان بـا دلی
افســرده و غـمگـین
و غـافـل از هـمه…
بـازی رنـگارنـگ این دنــیا ,
درون سـینـه
آن ویــران ســـرای دل
چـه آسـان
مـقـدم هـر آرزوئـــی را
عـزیـز و مـحتـرم دارد!!!
ولـی در یکـدم خـالـی …
دم غــفـلـت
همه امـید و عــشق و
هــستی انـسـان
چـو یـک دیــوار پـوســیده
فـروریـزد
مـیان دیـدگان خـسته و حـیران
ودیــگر بـار ویــرانـی ســـت !…
بـدانـگونـه
کـه گـوئی هــیچ امــیدی..
درون سینـه ی افـسرده ی مـا…
جا نـشد هـرگـز !
و لــبهـای خـمـوش مــا
از آن پــس شــعرِ تـلـخ نامرادی را…
درون خــود فـروریـزد!
وآن انــبار عــشق و آرزو ، آن دل
بیـکباره شــود انـبار نـاکـامـی‌!!
چــه آســان میــشود خــامـوش
لـهیـب شــعلـه هـای آتـش عشــقی
و سـر خـورده غـروری
در غــم و تـشویـش !!
چــه آسـان مــیشـود نــابـود
بـه لبها خـنده ی
پـر شــور هــر شــادی
بـه داغ قــطره هــای
اشــک نـاکـامــی!
ز سـوز انـدرون ِ یـک نـگاه ِ
خـسته از بودن،
چــه آسـان مـی خـراشـد ,
سـینه را،خـاموش !!
….
و آن انــسان ِ دل مــرده …
بـه اوج یـک تـمدن
لیـک پـوشـالـی
ز عشــقـی مــرده
در دنـیای رنـگارنـگ
کـــه آنــرا ،، زنـدگـی ،، نــامـند
چــه آســان جـان دهـد
در اوج نـاکامـی
بـنام هــستـی و عــشق و
تـــمدن نیز!!

وآه… افــسوس…
چــه آسـان مــیشود خــامــوش
دلــی در ( قــرن تـنهائــی)!
و صد افــسوس
که سـر سـخـتانـه انـسان
فخـر هـا دارد …
بـدنیائـی که در آن
بـا نـقاب ِخیـر خـواهی های
پـر تزویر
(صلــیب ســرخ)!!…
و یـا بـا نـام آزادی ِانسانـی
حـقوقِ هـر بـشر
(این آدم از یـاد رفـته در کف دوران)!!!
تـمدن را چـو زنـجیـری
بـپای هـر کـه راهی شـد بـراه حــق…
دوبـاره ســخت مـی بندد!
و نـادان قلــب ما…
اینگـونـه پنـدارد,
کــه ایــن زنــجـیر
بـنام زنــدگـانـی ،
سـمبـل پـیونـد ویــاری هاست!!…
میـان او ودیگـر راهیان جـستجو گر
در پــی یـک صــلح جــاویــدان..
بیـاری تــمام مـردم دنیــا
کــه در آرامــش و صلــحی
هــمیشــه جـاودان بـاشیم!!!..
…..
نمیدانم چرا همواره جنگ است
و ز آرامـش,
نمی یابـم نشانی
در جـهان صـلح ؟!!
ولیکن در درون
در یک سـکـوت تلـخ
لیـک وحـشتنـا ک!
گهی در سینـه گه در ذهـن
کـلامـی میشـود تکـرار :
هـمه اینها فقط تـزویـر زیبا ئیـست
کـه هـرگز جـاودانی نیسـت!!!
کـه هـرگز جـاودانی نیسـت !!!
از این واژه ی بـی مـعنـای بـودن
؛؛؛سخت ؛؛؛ دلگیـرم !!!
۱۳۶۳-۱-۲۲دوشنبه
ــ●ــ
۷ـــــــ بیدار ــــــــ
بدل آرامشی , در خواب ,
می جُستم
که آنهم در پریشانی،
مرا بیدار می سازد
…و می بینم , ومی بینم
که خواب دیگران ،
مانند » ظلمت «
سخت سنگین است !
…و در آرامشی خفتن ،
خیالم را تمسخر میکند،
با نیشخند تلخ تاریکی !
شب آرام است و من ،
با واژه هایم مانده ام تنها
خیالم میرود همراه اندیشه ،
بدنبال شب رویائی شاعر
کمی تاریک میگردد
به ابری نور مهتابم ،
وابر آرام
بیک بوسه، جدا میگردداز،
آغوش ماه شب
ستاره در نگاهم میزند چشمک ،
و بیدارم !
سکوتی سخت و سنگین است !
کسی شاید بغیر از دیدگانم ،
باز بیدار است…
کسی شاید به شب با روح بیداری
درون خلسه ای نجوا به شب دارد
کسی شاید میان انتظار و لحظه دیدار
زمان خواب را رویا کند،
در شوق بیداری
که فردا را ببیند در نگاه او
میان وعده گاهی ،روشن از آن دیده آرام
که بر او همچو آغوش است
دلی عاشق بیک رویا ،
باوجی همچو پرواز است…
واوج عاشقی زیبا !
محبت در نگاهش رویش یک عشق
و عاشق زندگی کردن، چو یک رویاست
و جز او قلب غمگین هم ندارد خواب
و آن بیــدارِ روح ِغرقه در افکار
که میجوید جواب از » هستی و بودن «
و چشم شاعری،
می بیند این شب زنده داری را…
که بیداری دلیلش
هر چه هم باشد
میان زندگی …
با عشق و شور وُغم
» به عرفان میرسد
احساس یک بیدار «!
و شب آرام به راز این
سکوت خود به دل گوید :
به آرامش دلت را ,
آشنا گردان ، به آرامش
: تو معنایِ ِ» سکوت زندگی» دریاب
: و دل را هم» رها کن از اسارتها «!
مگیر از او نوای عاشقی ها را
مگیر از او طپش های محبت را
» خدای عشق بیداراست
ومی بیند دل مارا !»
شنبه شانزدهم اردیبهشت 1385
___فرزانه شیدا ____
ــ●ــ

۸___ (قـسمتم )، یعنی خـودِ من!!! :___

هـر چه بـودم …هـرچـه دیدم
هــرچه را ، د ر ره کــشـیدم
از هــر آن جــائی گـذشتـــم
بـا هــر آن فــردی نشــستـم

گــررهـی، بر مــن نبــوده
یـا کـه شـد ، راهی گشوده
گـرکـه رفـتم، راهِ غــ م را
گـه به جمعی ، گـاه تنـها!!
از» خـود‌ه ِ مـن» بـوده برمن
از» من ِ من» بـوده برمن!!!
….
زنــدگی جـرمی نــدارد
تـا به د ل رنـجی گـذارد!!!
دل به هــرراهـی کـه رفـته
شـوق ِآن،از»مـن » گـرفته!!!
….
هـرچـه بـوده ،بـوده ازمـن
هــرچـه بـوده ، بـوده ازمـن
گـر به غــمها رهــسپارم
شــکوه ای از کـس، نـدارم
آخرایـن » انـدیشه ی مــن»
بوده چون » آیئـنه ی مـن»!!!
(قسـمتم )، یعنی خود ِمـن!!!
(قـسمتم )، یعنی خـودِ من!!!
___ فرزانه شیدا 26 شهریور 1386_____
ــ●ــ
۹___ « دل به تنگ آمده است» ____
مانده ام سرگردان …ونمیدانم من
به چه اندیشه دلم خوش دارم
دیگر از هرچه دروغ است
به جان آمده ام
دیگر از دیدن این چهره ی مردم
به نقاب
اینهمه ضدیت حرف و عمل
اینهمه پشت هم از شاخ دروغ
برسرشاخه تزویر پریدن
…تا کی؟
من به جان آمده ام
دلم از هرچه دروغ است
به تنگ آمده …
فریادش نیست !!
بغض در راهروی سینه
چه آشوب زده حیران است
دیده ام اما خشک
ونگاهم خیره ،
بر همه رفتنِ این روز وشب است
آه ای مردم دنیا چه شده ؟؟!!
از چه اینگونه به تزویر وریا پیوستید
از چه اینگونه دروغ
برلب وبر همه لبها جاریست
وخدایا تو بگو
چه شده با دل این مردم تو؟
دوستت دارم ها
جز هوس نیست بروی لب این مردم دهر
ومحبت ها نیز
همه الوده به تزویر وریاست
ودلم میسوزد
بر دل گنجشکی
مرغ عشقی به قفس
یا کبوتر هائی
که ز دست منو تو
دانه بر میچیند
و خیالش خوش بود
که کسی دانه او خواهد داد
وای برما که برخود هم نیز
دانهء درد وغمیم
چهره در پشت نقاب
خالی از هر احساس
بر دلی میتازیم
که محبتها را بی هرآن سود ونیاز
رایگان می بخشد
خسته ام از همه این بازیها
وز آن مردم بی تدبیری
که درون خود ودر فطرت خویش
همه را مردم نادان خواندند
و بصد بازی وصد ها تزویر
بر دل ساده او چنگ زدند
وگهی زندگیش را آسان
تا به سر منزل غوغا بردند
تا بدرگاه شکست!!!
وبه خلوتگه خویش
بردلش خندیدند
مانده ام شیطان کیست
اگر اینگونه کسی شیطان نیست
…آه .
آه بس خسته بسی دلگیرم
ودگر قدرت این نیست مرا
که بیک قطره اشک
دل زاندوه رهانم به دمی
قلب من پُر شده از بغض وسرشک
دیده اما خشک است
ولبم
بسکه گزیدم هر دم
همچو دل میسوزد!!!
دلم از هرچه زمین است دگر نومید است
آسمان باز بآغوشم گیر
ودگر باره تو بگذار که سر بردل ابر
لحظه ای زار زنم
دل به جان آمده است
دل به تنگ آمده است!
نهم بهمن ماه 1385
___ فرزانه شیدا____
۱۰___ » اسارت » ____
» اسارت » قصه ی زندان شدن نیست
گهی ، در اوج ِ آزادی اسیری
نه دیواری ، ز سنگ است و نه شیشه
ولی در» اندرون» ، پابند و گیری
» رهائی» ، هـمچو برگی در خزانی
ولی » سرگشته» د ر راه ُو مـسیری
ترا بادی برد هر سـو که خـواهد
نمی بینی ، کسـی دستش بگـیری
«اسارت قصه ی زندان شدن نیست»
اسـیری گر غــم ِ دنیا ، پذیری
دل و روحـت ، رهـا باید ز غــم کرد
نمی خـو اهی ا ـگر، از غـم ، بمیری
دلِ ِ آزاده ، آزاد ِ جـهان اسـت
تو خود، از رنج این » غـمخانه» ، سیری
بـکوش امروز وُ بـگذ ر از گذشـته
که » شـادان دل» شـوی در روز پیری
و گرنه ، با غــم وُ رنــج ِ گذشـته
به هـر ، راهـی روی ، سـودی نگـیری
ـــــــ فرزانه شیدا – f sheida ــــــ
۱۱___ شب وعشق ____
پریشان بود…
چون بادهای آشفته ی بیقرار
عصیان داشت…
چون تلاطم موج های دریای طوفانی….
بیقرار بود
چون سرگشته موجی بی ساحل
…. و نگاهش ،جوشش چشمه های درد را
از عمق خموش سینه ی خویش…
به فریاد آگهی میداد!
آفتاب وجودش …در جنگلهای دوردست
و درختان درهم پیچشده…. گم میشد
و غروب خاطرش
در پشت کوهساران بلندوُ…
قهوده ای وخاکی ، رنگ می باخت
اما شبهایش …آه شبهایش
شب های او … دریای آرام وعمیقی بود
که بیصدا موجهای افکارش را
به ساحل اندیشه های شبانه میکشید
اینجا در عمق تاریک وپنهان ِشب
گوئی در عمق یک دریا … سکوت ….
دور از هیاهوی روز…خود را باز میافت
خودِ درونش را!
و افکار او ، علفهای روئیده سبز زیر آب بودند
که دریک سبزی ملایم ولطیف
درموج اندیشه های آبگونه ی روح
او را… آرام میبخشید!
او عشق را … در عمیق ترین
عمق زندگی جستجو میکرد!
نه در دل خاک
در دل کهکشان …یا عمق دریای آبی!
گوئی , تن به آب سپرده
دست در دست قطره های آب
به دوردستهای اندیشه آدمی … ره یافته بود.
شب ِ او… شب دریائی افکاری بود
که در انتهای خویش،به محبتی آرام دهنده
وعشقی عمیق میرسید
دریای خاطر او، حتی در طوفان نیز
میتوانست ، عشق را ازاو باز پس گیرد
درعاشقانه های درون او…
عشق او دریائی بود!
چون مرواریدی در صدف
درعمق دریاها…
بسی پنهان …ودور از هر نگاه.
عشق او…از آن او بود و بس .
تنها از آن او!
_17 فروردین / 1368 _ف . شیدا_

۱۲ــــــــــ طغیان لحظه های درد ____
در طغیان لحظه های درد …
که فریاد سر نداده ی ،
عشق را فرو میخورد
و سکوت بر صدا ,
چنگ می کشید!..
و گامهای ِ شتابنده ی ؛اشک ؛
راهروی ِ ؛صبر خویش را؛
می دوید …
در ؛بی صبری ِ ,
همیشه خاموش بودن؛! …در شکایت ِ ,
‌؛‌ِهمیشه؛ بیصدا ؛ گریستن ؛ !
…..
شبها را، تا صبح بدرقه کرده ام،
… بسیار!…آری بسیار!
اکنون نشسته بر ایوان صبح ،
در بدرود با ستارگان شب …
…آنچه باقی ست ،
دلی ست که هنوز ,
عـشق را جستجو میکند !…
و بی آنکه بداند ،
میدانست راه ِرفتن ،
اگرچه طولانی
نمی بایست ،
تسلیم لحظه های نومیدی بود …
اگر که میخواست ,
از پای نیافتد !
اگر که میخواست ,
بیهوده نباشد!
چـراکه … زندگی
معنایش هرگز باختن نبود ,
نه! زندگی معنایش هرگز باختن نبود
*ـــــــــــ ۱۳۸۳ فرزانه شید ا ـــــــــ*
۱۳ـــــــــــــ نارفیق: ـــــــــــــ
دوش اشکی به نگه آمده بر چهره چکید
کس دراین خلوت غم اشک من ِ خسته ندید
هرزمان بادل خود گفتمومیگویم باز
مشو با هرکه ز ره آمده همصحبت راز
تا به کی درکف پای دگران پا بنهی
تا به کی ساده دل و بی خرد وخام وتهی
کی بخود آمده خود را بدهی ارج وبها
همچو آن بنده ی وارسته ی آن یکّه خدا
تا به کی هرکه ز ره آمده ,باشد غم ِ تو
او که گویدشده همراه تو وهمدم تو
ز هر اندوه , بجان دادی وهمراه شدی
ز شکستن به رهش, دیر , توآگاه شدی
بی خرد! اینهمه , سرخوردن از این دهر, بس است!
نا رفیقی که ترا میدهد این زهر , بس است
جز خدا , یار دگر هم نشود هم سخنم
آن خدا یاورِ فرزا نه ی شیدا که منم!
شنبه 2 دیماه 1385
___فرزانه شیدا/ ف.شیدا____

۱۴● فریبی بنام وصل ●
رویا زده در فریبی بنام وصل
در کو چه های عشق در پی امید گشته ام
از رهگذار خسته عابر ز کو چه ها
پرسیده ام نشانه ی مهر و گذشته ام
گوئی نشان مهر سوالی بجا نبود
چون در هر نگاه گوئیا خنده میدوید
گوئی که در پی این راه پای من
در انتهای خویش به ویرانه میرسید
در این گذر همه اندیشه های تلخ یأس
پا بر پله کان فریاد سینه میگذاشت
دستی بدفتر عمر بر سر امیدو آرزو
خطی سیاه ز حرمان و غم نگاشت
آری جهان من از غصه ها پر است
قلبی دگر در پی مهری روان نبود
هرکس که جامه غم را به تن کشید
گوئی دگر که آدمی از این جهان نبود
دنیا به چه خوش بود در روزگارمن
این رسم روزگار چه غمگین و بس تهی ست
در خط زندگی در این راه بی امید
دیگر نشانه ای ز محبت به سینه نیست
●1366 فرزانه شیدا ●
۱۵____ ادب ____
سخن بگوتو به لطف ومحبت یاری
که حرمت خود را ,چنین نگهداری
نه خصم و حسادت نه بدزبانی واخم
نبرده ره بدری ,جزبه ذلت وخواری

چو در دهان تو ,سرخی زبان نازیباست
حکایت انسانی تو ناپیداست
چگونه بدانم که چگونه «انسانی»
چو در کلام وعمل ,»آدمیت » پیداست؟ !

نه لطف سخن دیده ام ترا, نه نیکی خوُی
نه درعمل تو مرادی ,نه جلوه های نکُوی
نه هرکه زبان دارد او» بشر» باشد
براه خیر ومحبت, رهی دوباره بجوُی

____فرزانه شیدا – 1388_____

۱۶___ در پی خویش ____
کوهساری غمگین
در غرویب غمناک
منم اینجا تنها
ملتهب از فریاد!
آمدم تا که در این خلوت سرد
بر سکوت دل خود چیره شوم
آمدم تا که به فریاد بلند
بانک تکرار ( مرا) داد زنم !
من در این پیچ و خم سنگی کوه
رو به هرسوی غریب
ناشکیبا از درد
در پی خویش فراوان گشتم
و به نومیدی و یاس
چشمه را آینه خود کردم

لیک آخر ز چه رو
در پی اینهمه فریاد وفغان
گشتنی دور خود اندر دل کوه
گر یه ای ملتهب از جوشش درد
همچنان غمگینم
همچنان آشفته
و ز بودن خالی
اثری از من من نیست چرا
در پی چیست که میگردم من
کوله بارم خالیست
از امیدی که مرا راه برد !
و من اما مغموم بی هدف سرگردان
همچنان در راهم…و به شب نزدیکم.

لیک این خاکی کوه
اینهمه سردی و دل سنگی او
رنگ خاکستری چهره یاو
سبزی بودن را
از دل پر طپشم می دزدد
و سکوتش گوئی بر فغان دل من میخندد
از من من اثری نیست ولی
در من اما طپشی بیهوده ست
در تلاشی مغموم
(رفتن و جستن خویش )!

لیک آخر ز چه رو
همچنان در راهم
با کدامین شوقی
راه شب می پویم
کوله بارم خالیست
از امیدی که مرا راه برد!
____ 1374 /فرزانه شیدا ____

۱۷_●_ به خود سوزن بزن! آنگه خود داور باش _●_
میان سینه فریاد یست
درون سینـه ام یک خــشم
و دردی مانده در بغــض گلویم با نگاهی تر
و چشمم ، خیره برآن آینه لبریز اندوه است
و بس رنجیده خاطر ،خیره مانده ،در نگاه من!
و فریاد است…
و اندوه است و
یک دل بس شـکسته غرقه در گفتار!
میان آینه با دیدگان تر نگاهش خیره مانده ،
در نگاه من گناهش بی گناهی هاست!
و از آن دل که جز عشقی ،
درونش نیست فقط مانده نگاهی تر میان آینه،
در خیرگی، بردیدگان من
چه گویم دیدگانم را
که میخواهد،جواب قلب من باشد؟!
که میخواهد نگرید، بیش ازاین با درد

ومن در باور خود،هرچه میگردم
گناهی را نمی بینم که محکومش شوم ،
اینگونه با تلخی بد بینی
که( من جز من ) نبودم
در تمام زندگی با خود…
و یا بادیگری ،هر کس ،
که بااو ،هم سخن گشتم
…و حتی باور من نیز …
به بهت حیرتی بر من نظر دوزد!
و می پرسد مداوم،
پشت هم ،بی هر درنگی،
از منو از دل میان اینهمه
باید نباید ها گناهم چیست؟!
بجز یک همدلی ، یک دوستیی
ک مهربان دل، بودنی ،
در زندگانی من چه بودم؟!
باور من چیست؟!
مگر قلبی شکستم یا کسی رنجاندم، از ظلمی
مگر جز مهربانی راه دیگر، بوده در راهم؟!
مگر جز بر امیدی،
حرف دیگر بر زبانم بوده با،
هر یک دل نومید
مگر بر گریه و تنهائی قلبی
بجز یک مهربان بودم؟!
مگر هر دل نباید همدل و همراه و یاوروار
بپا خیزد،
برای یک دل دیگر به همراهی ، به دلداری ؟!
گناهم چیست؟!
دلی بودم بیک باور که دنیا،
مظهرِ عشق و محبت ، مهربانی هاست

خداوندا همه اینها،
همه اینها ،
چه شد در سینه ها،
آن باور زیبای ما، یک باور از رویاست ؟ !!
بگو این داوری ها چیست؟!
کجا ی زندگی گم شد،
همهایمان و باورها ؟!
کجای راه من، بوده خطا، در بازی اینها؟!
اگر شعری نوشتم شعر قلبم بود
اگر حرفی زدم آئین مهری در کلامم بود
اگر پندی دهم جز از رهِ یک مهربانی نیست
چه میگویند؟!! ،چه میخواهند؟؟!!
من اما ؛ من ؛ فقط بودم؛!

نه نیرنگی شناسم ،
در وجود خود نه ننگی را پذیرم بر دلم کین دل،
نشانش ،جز محبت نیست
و رنگ سرخ دل ،رنگی بجز رنگ صداقت نیست!
همه این داوریها،
از سیاهی های قلب ِمردمی،فانی ست
که قلبش آشنا با گفته های پاک یزدان نیست!!
من اما ؛ من؛ فقط بودم
و ؛من بودن؛ گناهی نیست !!
چو میدانم دلم از هر گناهی عاری و خالی ست.
((چنین بودن گناهی نیست ))!

و تو ای آنکه، بی رحمانه تازیدی
به قلب سرخ یک عاشق
که قلبش ماءمن ، عشق و عطوفت بود
تو خود را سوزنی زن
،تا که دریابی گناهت چیست!
که ناحق تاختن بر دیگری لطف و محبت نیست
و راه آن خداوندی که میگوئی
چنین ره نیست !!چنین ره نیست !!!
___ فرزانه شیدا ( ۱۳۸۴ ) ___

۱۸___ لاف ___
بس کن این صحبت وُعمل بنما
وَرنه هر گفته ای , بوّد بی جا
مردِ کاری , نشان بده جانم
لاف بیهوده تا به کی ؟ آقا!!!!
__ ف.شیدا 1362__

۱۹● در پشت نقاب●
به هر جا جستجو گر دیده خود را
کنم راهی
نگاه بی فروغم …
خسته ای سر درگریبان رادوباره باز می یابد
که غمگین مانده ورنجور
به هرسو دیده گانم میدود…
مأیوس وسرخورده…
نگاه پُر زفریادی
بروی چهره ی من میشود خیره!!!
وناگه سر فرود آرد …
به معنای همه تن خستگی های پُر از حرمان!!…
بدون آنگه آرامش بگیرد باز!!!
به هر کس دیده گانم چشم میدوزدبه هر سوئی…
تبسم های تقلیدی , برویم میشود جاری!!!
که گر حتی بخواهم …بر دلم رنگی نمی بخشد!!!
(چو بی معناست)*!!!
اگربینم زنی، مردی..جوانی …پیر سالی را
بروی چهره ها پاشیده رنگ تیره ی اندوه!!!
وحتی …خنده ها جز رنگ تزویری..
دروغین نیست!!!
ز رنگ زرد وبی حال دوروئی ها!!!
ز ناچاری گهی شاید …برای حفظ ظاهر…
در ورای چهر ه ای پُر بغض،،لبخندی،،.
.درخشش های اشکی در نگه جاوید!!!
ورنگ سرخ خونباریبروی گونه ای بی رنگ…
که از سوز دروناله ام میگیرد!!!
به هرجا دیده پُر وحشتم گردد
هراس ِ دیدگان ِدیگران…
بیم دل ِ پُر التهابم رافزونی میدهد از درد !!!
خدایا قصه ها ،گر قصه ی فقر است وگر اندوه!!!
چرا تنها ،،همین،، در دیده من میشود تکرار؟؟!!
کجا را بنگرم آخر؟!
کدامین سونظر دوزم؟!
کجا را بنگرم یارب؟!
که آنجا شور وشوق وخنده ای در نور…
،،صداقت،، را میان چهره ای شادان
بدون آن نقاب پُر ز تزویر…
,تظاهرهای آلوده ،ولی غمگین!
دوباره بردلم نوری بپاشد باز؟!
دلم از سوز ودرد آدمی …سوزان وغمگین است
توان دیدنم را ازکجا یابم؟!که این بسیار غمگین است!
کجا را بنگرم یارب؟!
کجا را بنگرم یارب؟!
فقط یکجا…فقط یکجا
خدایا …،، آه ،،
فقط یکسو توان ِدیدن ِدل هست
نگاهم بیقراری را … فقط یکجا
ز خاطر می بردبا شوق
به میدانگاهِ اطفالیکه در بازی بدون فکر واندیشه
جدا ازهر تضاد وُرنگ وافکاری
به شادی بی غم وسرخوش
وحتی ،،بی کلامی،، غرقه در خویشند
ودر شور وشر بازی…چه خندانند!!!
نه اما میشود دیدن
چنین شوروشّری را درمیان بچه های جنگ!!!
که غمگینند وبس تنها!!!
همین میدانگه بازی
یگانه مظهر امید ودلگرمی ست
برای این دل حیران
که در اینجا ؛حقیقت؛معنی خود میکند پیدا!!!!
بغیر ازاین ؛حقیقت؛ نیزبی معناست
بی معناست!!!
که تنها شوق وشور ِکودک این ِ زندگانی
،، شادمانی،،را دهد معنا!!!
وگر اوهم به فقر وظلم وجنگی باز
در سوگ وغمی …گریان نگردد باز!!!
کنون اما …
نه دیگر چهره ای یکرنگ خواهی یافت!!!
نه حتی در لبی لطف کمی ،،لبخند،،!
جهان وزندگی پابند ِاندوه ِزمان …
هرروز,بسوی قهقرا …
ره میبرد ,افسوس!!!
وطفل زندگانی
گرچه شادان است
به فردایش نشآید گفت که فردای دگر …
خالی ز تکرار ِ,حوادث های «انسانی ست»!
جدا آخر ز خشم این طبیعت
باز باید درهراس تلخ ،،بودن ،،‌بود
که ،،انسان،، بر سر انسان
چه خواهد آورد فردا !!!
که اکنون ظلم انسانی…
حوادثهای اخبار جهان شد,درهمه دنیا !!!
اگر سیلی نیآزارد ….وگر آتشفشانی
سخت خاموش است ولی دست بشر
همواره در هرروز وُ…در هرشب بسان زلزله …
با قلب سوزانی زآتشها…
به جان آدمی افتاده وخود ریشه ی خود را ..
ز بُن از جا کَند با ظلم انسانی!!!
خداوندا …تو شاهد باش
که اینک قرن کشتار است
همان قرنی که میگفتند
جهانی میرود تا بهترین قرن ِجهان باشد!!!
عجب برما…عجب برما!
که گویا هردم وُ هر روز وشب
امید می بستیم …
که فردای دگر»نوری» دگر دارد,ولی ..اما….
هنوزم بر جنایتهای دیروزی
که بر انسان روا کردند
دگرباره، هزاران صحبت وبحث است
دوباره قصه از جنگ است!!!
دوباره یا که شاید صدهزاران باره ،
انسانی تفنگی در کف وُدر قتل عام آدمی
در راه رفتن هاست!!!
خدایا کودک دنیا بسی تنهاست!!!
که انسانی به رشد وعقل ودیدن ها
چوُنان کوری… پُر ازخشم وپر ازکینه
جهانی میکند نابود!
خداوندا…فقط چشمم بروی هر سیاهی باز میگردد
وتنها آتش ودود وُتفنگ وُبمب وبمب افکن
جواب تازه ی قرن جدید ماست!
خدایا کودک ِدنیای تو
بس بی پناه وبیگناه وُبی خبر اینجاست
خدایا کودک ِ دنیای تو تنهاست!!!
___ فرزانه شیدا____

۲۰___ مرغ ودرخت ____
روزی آن مرغ پای بسته ی دهر
پروبالی برای رفتن یافت
پرکشید و به شادی وامید
» قفسی» از برای «بودن» ساخت
این سرائی که لانه ی او شد
به خیالش که آشیانه ی اوست
بی خبر زآنکه شد اسیر قفس
در سرائی که همچو خانه ی اوست!

نیست فرقی میان مرغ ودرخت
» سرنوشتی » اگر «اسارت » بود
» نه درختی توان رفتن داشت»
«نه که مرغی در قفس بگشود»!!
___بهمن ماه 1365 /فرزانه شیدا____
●پایان بخش هفتم از: اشعار فرزانه شیدادربعدُ سوم آرمان نامه ی ارد بزرگ●


   Nutrition
Improve your career health. Click now to study nutrition!
Click Here For More Information
 

6

Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 6

اشعار استاد فرزانه شیدا درکتاب بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ ●بخش 6ششم

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"

کتاب بعد سوم آرمان نامه «ارد بزرگ» به قلم «استاد فرزانه شیدا»

●اشعار فرزانه شیدا درکتاب●
بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ ●
بخش 6ششم ●
ـــــــــ عشق ــــــــــ
آمدم تا در آسمان کبودپرگشایم بسوی آزادی

خانه سازم بر آن خرابه ی دل
تا بگیرم دوباره آبادی
ره گشایم به شادی بودنتا بخندم دوباره با شادی
آه ای خدای عشق و امید
کاش عشقی بمن نمیدادی
کاش عشقی بمن نمیدادی!!!
* ف.شیدا
بهانه:
ــــــــــــــــــــــــ
تو برام بهونه ای
تا به شوقی به روزام نگا کنم
واسه من یه چاره ای
که دلم رو به غمام رضا کنم
انگاری بودن تو
حتی یاد و خاطره ات
نفس آبی این قلب منه…تا دل شقایقیم
با همون خال سیاه غصه هاش
واسه تو طپیدنُ و شعری کنه
انگاری بودن تو…حتی یاد و خاطره ات
تو رگ سرخ وجودم…مثه یک رود امید
راهی پیدا کرده از…چشمه ی دل
که همه عاشقی رو…تو تنم جاری کنه
مثه اون زمزمهی رودی که رفت…از تموم رگ من
تا توی متن وجود.
بی تو دنیا…مثه یک دشت سیاهه واسه من
واسه من طلوع فردا نداره
خورشید و آفتاب و مهتاب نداره
بی تو چشمامم دیگه خواب نداره
دنیا هم برای من …مثه یک شب سیاست
.. که همه ستاره هاش… پشت یک ابر سیا قایم شدن
توی قهر لحظه های بی کسی
تُو سکوت یه شب سرد و سیاه.
بی تو دنیا …دیگه بودن نداره
وقتی که آسمونش …آبی رویا نداره
وقتی حرفی از منو ما نداره
چیزی جز غصه ی فردا نداره!
بی تو دنیا…مثه یک قاب رو دیوار میمونه
خالی از نقاشی زندگیه
رنگ سبز و سرخ و آبی نداره
طرحی از روزای شادی نداره
خالی از تصویر یک عاشقیه… آخه قابی خالیه
بی تو دنیا دیگه بودن نداره
دل من شوقی به موندن نداره
آره تو بهانه ای…آره عشق من برام بهانه ای
….واسه قلب عاشقم….که به شوق بودنت
زندگی روسر کنم
به امید عشق تو….توی راهه زندگی
خستگی رو از تنم بدر بکنم
آخه دل محبتو …باتو شناخت
قاب خالی دلم ….نقشی گرفت
رنگ زیبای محبت و وفا
نقش رنگین یه باغ باصفا
همه یادآور قدرت خدا….همه یادآور قدرت خدا.
آره دنیا بی تو بودن نداره
وقتی که آسمونش آبی رویا نداره
وقتی که حرفی دیگه…از منو از ما نداره
تو برام بهونه ای… یه بهونه ی قشنگ
تا بیادم بمونه … همه عشقای قشنگ رو زمین
ذره ی کوچیکی از عشق خداست
عشقی که بی انتهاست
عشقی که بی انتهاست*
ف.شید ا 1383 سوم مهرماه
______________
آ خرین راه

بسیار آرام آمدم ….شاید.. حتی.. پاورچین
آنقدر آرام که سایه ام نیز
احتیاط میکرد… مبادا… ..آه..!!!
گذر ازاین کوچه ها… اما…
آنــگونـه کــه مــی پنــداشتم
آسـان نبــود
می ترســـیدم
از دیــدن ودیــده شدن
از دوبــاره … بر لبــی بودن
در نـــگاهــی جــستجو شــدن
وباز دلشــکسته پـای پـس کشیـدن ورفـتن
آرام …آرامــتر از…صـــدای قـــلبم
آرامتـر از طپش های درون سینه ام حتی
آرامـــتر آمــدم
وهــمینگونه آرام نیــز …خـواهم رفــت
مـــرا… دیــگر نـــخواهــی دیــد
کــلامـی زمـن دیگر… نـخواهـی شـــنید
وشـــا یــد گاه قـــلم
بـاز بـــگرید… ونــاله ای برخـــیزد
ازســـوزش نـوک قـــلم…
بــر واژه های.. دلشـــکسته ام
و از اشـــکهای دردآگـــین شــبانه ام …
ردپــائی بــماند در
* شــعرم
* در آغــوش تـــنهائی
* در آشـــیانه شـــعر
* در آغـــوش شـــعر
یا * درکـــوچــه بــاغ هــای تـــرانــه ام
و * در کنج خلوت شعرم
عطر… دلتنـــگی بپــاشـــد
دیگر آرام خواهم گرفت..
اگرچه بغض در گلــو
آه در ســـینه… تـــنهای تــنها
در دلشـــکستگی ی*
شـــیداوش روحـــم
که در هــزاربــاره گی زنــدگیــم…
شـــکست …آری شـــکست….
بــی هــیچ گنــاهی …امـــا
امــا…زیــن پــس..
مــرا نخواهـی دیــد
نـه تــو…نــه او…نـه هـــیچکس
تـــعجب نــکن
حـتی اگر تــرا نـیز…صـدا نکـنم
…یــا چشــم برتـو ببنـــدم
و خـلــوتم را… زار بگـریم
د یــگر جــز شـــعر… ازمن …
هیچ نمانده اســت…
نه حتی در آشیانه هایم!!!
اما…مــن…هـمیشه در ســکوت مــیروم
مـن آخر ..از بدرود بیـزارم
از خـدا حــافظ گــفتن ها… در رنـجم

بـسیار.. آخـرگـفته ام: بـدرود
توان باردیگر گـفتنم نیـست
نـه دیـگر بـاتـو…نـه…
… دیـگر بـس اســت مـرا!
سـلامی آغـاز نمـی کنم دیـگر
کـه بـدرودی… در پی داشـته بـاشـد
امـا برای تو…. برای او….وبـرای هـمه
در دل هـزار هـزار آرزوی خـوب را
…آرزو میـکنـم
آه… آمـدم …به آرامـی….
میــروم دگربار… آهســته!
ودیگر نـخواهــم خـواند…
حتی زیر لـب :
*هـمسفر ..آهسـته تر.. ازکـنار من گـذر
*راه تــو.. راه من اســت..
بی تـو کـُویـک هــمسفر
*هـمسفر ایـن راه مـا ..*..
راه عـشق است و صـفا
بــردی از یـاد مگر؟…….
تـو وفـای عـشق مـا؟
….این اما شـــعری بـود
در … روزگــاری…
که بایـد فرامـوشـش کنـم
در دوبـاره گـی… شکـستن
…نه… دیـگر نمیخوانم …
….
نمی تـوانـم…نمی تـوانـم!!!
زیـن پـس اما…زندگانـیت خـــوش بــاد
که مـیدانـم زین پس …هــمیشه
هـزار خـاطره را با دل مـی کشـم…
با روح مـی برم
و در خـود مــیمـیرم
نمیــگویـمت: بامـید دیـدار …
که دیـداری نـخواهــد بود
نمیـگویـم ونه حتی …تا بــعد….وآه…
چـه بـی ثــمر بـود ایـن گـذر
چـه پُـر اثـر بـر مـن
فـقط بـه فـقط ..مـیگویم ترا …
شـاد باشـی وخــوشبخت
کـامـران باشــی و در امـان خـدا
یـادت هـمراه دلـم مـیماند
در راه … راه ِ رفــتن
یـاد تــو …تــو .. و حــتی تـــو
1383ف.شیدا
____________________
هیچ گاه عشق به همدم را پاینده مپندار

___اینگونه بودن! __
صدایی خسته در صد واژه ی مبهم
وصدها واژه ای در سطر خیس قطره های اشک
میان خیسی هرخط دفتر . . .
در تب فریاد و چون سرخی غمبار شقایق ها
نگاهی غمزده خونین
درون سینه اش رنگ سیاهی های یک اندوه
و تکرار خطوط اشک
میان خط به خط دفتری خاموش
و اما بازهم خاموشی و اندوه
ودر صدها سوال مانده در تردید
به سرگردان سکوتی باز پیچیدن بخود . . .
در یاس نا سامان یک «بودن»
نیازی سخت درمانده به فریادی ز قعر سینه ای همواره در خاموشی مطلق
ویک نومیدی سخت وسیاه از هرچه بودن در میان اوج نامردی
به قعر نامرادی ها اگر حق هم چنین باشد
چنین حق دل من نیست
نه حتی حق تو در بودنی تنها برای زنده بودن ها . . . فقط یکبار !
نه بار دیگری از روی دانش های عمری زندگی کردن . . .
( فقط یکبار ! )
ولیکن زندگانی ، زنده بودن نیست !
بسی بالاتر از این ، حق ِ بودن هاست !
و اما عشق . . .
گذار رودباری در رگ خونین قلبی پر طپش اما . . .
رسیدن تا به مردابی میان زندگانی بین آدمها !
ز دنیا حق من » اینگونه بودن «
باز هم ، حق دل من نیست . . . نه حتی تو !
خداوندی که جان بخشیده قلبی را
به هر تن در جهان خویش
تنی آزاده را روی زمین همواره می جوید
واما آدمی درحد جای خود گرفته حق بودن را ،
میان این زمینِ ِ تا ابد درگیر ناحقی !
نه دیگر ! حق تو یا حق من
«اینگونه بودن «نیست !
1388 فرزانه شیدا ـــــ
___دیروز …امروز …فردا* __
دیروز فردایم
را بی ثمر خواندم

امروز دریافتم
که بی ثمر نبود
گریز از دیروزی
که زندگیم را
عبث کرده بود
بی آنکه عبث باشد
رنگ تیره ای از گذشته را
ثمره ی فردایم کرد
چه با اشتیاق
از میله های زندان گذشته
گریخته بودم
و چه تلخ دریافتم
که هنوز
در حصار گذشته ها
در زنجیر مانده ام
با عشق یا بی عشق
به جرم گناه آلوده ی دوست داشتن
در اسارت بودم
هر چند که عشق
معنای زیبائی از محبت است
بر هر چه در دنیاست
..و دوست داشتن
سمبل قلبی ست
که هنوز
بی مهری ندیده است..
هر چند بسیار دیده بودم
بی مهری ها…اما
دوست میداشتم
آری دوست میداشتم ،
لطف دوست داشتن را
آنهم در کدامین دنیا!!
دیروز فردایم را
بی ثمر خواندنم
امروز دریافتم
که بی ثمر نبود
امروز نیز لبهای خاموش پر فریادم
در بیصدائی ها بر هم فشرده میشود
با پرده ی سکوتی که
رویاروی من و بر لبهای خموش من
فرمان خموشی صادر نموده است
و رویایم را درهم می شکند
رویای دوست داشتن را
دیروز رنج می کشیدم
چرا که دوست میداشتم
امروز رنج می کشم
زیرا می پرسند :چرا دوست میدارم
و من خاموشم
چرا که نمیدانم»
دوست داشتن «
چه معنائی
جز «دوست داشتن «
میتواند داشته باشد

و آنکه دوست میداشت
دیروز چرا مرغ شکسته بال
قفس دردانگیز عشق بود
و امروز چرا بسته پر
قفس ناباوری های
دنیای بی محبت
با من بگو چرا؟ چرا نا آشناست
دلهای امروز با محبت و عشق
چرا تردید هاست در معنای عشق
لیک بر من شرمی نیست
اگر در دنیای خالی ار عشق
توانستم
عاشقانه قلبی مملو
از محبت باشم
عاشقانه دوست بدارم
و عاشق باشم
چراکه دنیای من «دنیای محبت» بود
هرچند در نگاهها ناشناس
در باور ها پر تردید
عشق را می توان
به گلبرگ گلی نیز با تمامی وجود بخشید
اگر قلبی را توان بخششی
از مهر ،
محبت و دوست داشتن باشد
که این نیز
بر هر کس ساده نیست

اگر مهربانی را
نشناسد…
…دیروز فردایم را
بی ثمر خواندم

امروز دریافتم
که بی ثمر نبود

قلبم
ثمره ی دوست داشتن خویش را
در یادگیری عاشق بودن
دریافته بود
دل خدای عشق خویش را
یافته بود
او را که خود عشق بدل
بخشیده بود
دیگر میدانستم
از شهر بیهوده گی
گریخته ام
حتی اگر …
از نگاه دیگری
راهی نپیموده باشم
…دیروز فردایم را بی ثمر خواندم
امروز دریافتم که بی ثمر نبود
عشق گناه بی گناهیم بود
و اگر در زندان ناباوری خویش
آزادم کرده اند
یا بنام دیوانگی
میخواهند زندانی را ببخشند !
که گناهی نکرده بود
من اما به سر بلندی
از کنار اینان
خواهم گذشت
گناه من
اگر گناهی باشد
جز «دوست داشتن» نبوده است
…آری …امروز یا فردایم
از اثر دیروز
از «احساسِ عشق»
در درونم درامروز
میتواند
در دستهای دیگران
به ظلمت باشد
اما برای آنکه
سراپا سوخته بود
ودیگر آتش نمی گرفت
چه فرقی داشت
من اما هرگز
به» ظلمت» خو نخواهم کرد
که» دوست داشتنم»
هر گونه بود
هرگونه هست
به هر چه خواهد بود
به هر که خواهد بود
روشنائی روح و درون من است
ثروت من است در اوج تنگدستی
در دنیای مردمان خودباخته ای
که از عشق بی نصیب مانده اند
ز بخشش بی خبر
از خود خویش لبریز
از باور عشق ناکام!!

مرا چه باک.. مرا چه غم
آنگاه که خداوندم با من است
…دیروز فردایم را بی ثمر خواندم
… امروز دریافتم که بی ثمر نبود

1364____* فرزانه شیدا‌*
رنج آدمی را نیرومند می سازد برسان کوهستان سخت . ارد بزرگ
___اینچنین پابندم___
دیده ام خیره بر این کاغذ هاست
بر خطوطی که قلم بر آن زد
بر حروفی که گهی خط خورده
و به آشفتگی صدها حرف
که اگر باز نویسم آنرا
بازهم دل به پریشانی وغم
در پی حرف دگر میگردد
آن الفبائی را
که دبستان وکلاس
بمن آموخته بود
گوئیا گم کردم
دفتر وکیف و کتابم را هم
ودلم را پس از آن
خیره ام بر همه ء کاغذها
که من آخر ز چه رو
اینهمه کاغذ سرگردان را
اینچنین سال به سال
یک بیک می گردم
وتوان در من نیست
بگذرم از ورقی تا خورده
که درونش یکروز
در میان شعری
چشم گریانی را
کرده ترسیم تب احساسم
یا که در یک شب دیگر خطی
روی یک برگ تهی
با ز ترسیم شدو شعری شد
مانده در دفتر شعرم برجا
قدرتم نیست سپارم بر باد
چک نویسی حتی
که بر آن قطره اشکی افتاد
قدرتم نیست فراموش کنم
که به هر بیت وبه هر تک غزلی
که به هر نثر وبه هرواژه عشق
اینچنین پابندم
وتمامیت این برگ به برگ
از درخت دل پر باری بود
که به هر فصل که از راه رسید
از خود وبودن خویش
نقش خود ایفا کرد
لحظه ای سبز بهارانی بود
لحظه ای میوه به تابستان داد
در خزان
برگ وجودش خشکید
وتن لرزانی
در زمستانی شد
و هر آن دانه ءبرف
نزد او حرمت داشت
بر تنش جائی داشت
زندگی بود تمامیت این بودن ها
لیک من حیرانم
که کجاشد همه آن روز وشبی
که کنون در تقویم
بدلم میگوید
اینهمه سال گذشت
آه ای برگ سفید
که کنون منتظری
تا دگر باره به احساسی سبز
سردی بودن را
از تو واز دلها
بزدایم با شعر
از دل خود هم نیز
لیک ای برگ سفید
گوئیا هیزم تن میسوزد
شعله اش پیدا نیست
در دلم
روح الفبا هم نیز
خود شراری دارد
زندگی قصه یک پرواز است
لیک بر روی زمین
روح همواره ز جسم ,آسمان میخواهد
آسمانی که درآن
دل اگر بارانی
یا که در پائیز است
یا زمستان بدلش سردی داد
باز هم هیزم یک بودن بود
در درون آتش
بازهم هیزم یک بودن بود
گرچه تن سوخته اما سرشار
از همه احساسی
که بدل ره میداد
وبه آن دل می بست
اینچنین پابندم
اینچنین پابندم به هر آن لحظه خویش
اینچنین پابند است
دل به رویائی چند
که به عمرش همه روز
زندگانی بخشید
اینچنین پابندم …اینچنین پابندم
نهم آذر 1385 فرزانه شیدا_______
___ بنویس ____
قلمت را بردار
و برای دلِ شب باز نویس
که اگرخسته نوشتم
در شب
از سر غصه ی تاریکی نیست
روزگارم پره نور
دیدگانم بیدار
دل من غمگین است
دل من غمگین است
واگر بیدارم
درگذر از شب و شبها هرشب
کوچه های شب بیدار زده
همدمم خواهد بود
ماه ومهتاب کنار دل من
و به همپائی هر نقطه زنور
در دل شب زده غمناکم
هم سخن گشته دلم
باشب و کوکب و
مهتاب و نسیم
آه افسوس ولی
کس دراین خلوت تنهائی شب
همصدا بامن و
با قلبم نیست
کوچه هم بس تنها
دل من بس غمگین
آسمان گاه بگاه
ابری وتیره وباران زده
بامن هم پاست
لیک افسوس دلم
همچنان غمزده
در کوچه ی شب
رهگذار شب غمناک ِدلاست
آسمان تنها نیست
گل ز هر شبنم شب
بوسه بخود میگیرد
من ولی باز
همان سرگردان
من همان بیدارم
دل من بس تنهاست
دل من بس تنهاست
در هرآن کوچه شب
در هرآن ساعت غمناک گذر
دل من بس تنهاست
دل من بس تنهاست
شنبه 19 آبانماه 1386
ــــــ فرزانه شیداـــــ
*ــ…و کسی نیز بما گوش نکرد ….!*ـــ
گفتی وباز شنیدم که دلت
سخن از دلتنگی ست ..
سخن ِاینکه سکوت
در دلت باز شکست
وتو گفتی با دل
هرچه در قلبت بود…
لیک گوش همه این مردم دهر
خالی از گفت وشنود
خالی از باورهاست
ودلی چون دل ماه
رچه مینالد ومیگوید باز
کس به یک چشم ونگاه
به رخ خسته ما نیز
نگاهی زسر شوق نکرد
من که فریاد زدم
با دل خویش
منکه گفتم
همه اندوه دلم
منکه هر روز
و هرآن شب به غمی
واژه در واژه
به تکرار امید
درقلم مُردم وبا اشک
به صبح دگری…
پای اندوه دلم
باز کشید
وهنوزم که هنوز
بیصدا مانده دلم
باهمه گفتن ها
باهمه شعر وسخن
باهمه دفتر و گفتار وکتاب
هیچکس گوش شنیدن
که نداشت
هیچکس غصه عالم
که نداشت
همه کس غرقه به خویش
غرقه در دنیائیست
که در آن یاد
دگر مردم دهر…
رفته دیگر ازیادومن
افسوس …
ای خدا
خود تو بگو
ازچه رو اینهمه غم را
بدلم باز کشم
من که هر فریادم ….
میخورد بردیوار!!!
منکه حتی به قلم ,
اشک و به دل خون دادم
ما چه گفتیم
مگرجز حقیقت جز عشق
جز محبت… خوبی …
ما فقط
قصه تکرارِ
همان دیروزیم
شنوائی به جهان
نیست که نیست
رمز ویران سکوت …
عاقبت بر لب من نیز نشست …
وسکوتم پس ازاین ..
نه به فریاد و قلم
نه به اشک ونه به آه
با کسی هیچ نخواهد گفتن
من فقط تکرارم …تو فقط تکراری
و کسی نیز بما گوش نکرد
و کسی نیز بما گوش نکرد!!!
،، دل من پرشده از گفتنها،، ،،
دل من پرشده از گفتنها،،
یکشنبه ۱۶ دیماه ۱۳۸۶
از: فـرزانه شـیدا
ـــــ برگ افتاد ــــــ
برگ افتاد ز آغوش درخت
مرغکی پر زد و بر شاخه نشست
باد در برگ درختان پیچید ..
سیب سرخی در آب …
در دل حوض سفید … همچنان میرقصید
عکس خورشید چه لغزنده بر آب..
در گذر بود و… کنارش ابری
من ولی … غرقه به یک برگ سفید
بر دل و دامن دفتر…تنها….
غرقه در صحبت دائم با دل
منو خودکار سیاه…
منو این برگ سفید …
منو دنیائی حرف…
بارش اشک مداوم بر آن…
لحظه ای خیره به پائیزی سرد…
لحظه ای غرقه به خویش!

روز پائیز به همراهی باد
…در شتابی جدّی …
در جدا کردن هر برگ … پس از برگ دگر
گوئیا قصد سفر داشت که زود …
تا زمانی باقی ست
فصل پائیزی خود را اینجا
به هر آنکس که نگاهش میکرد …
باز پس داده و اثبات کند…
که دگر پائیز است.!
و منو دفتر من… بی هرآن پائیزی
فصل در فصل همه ؛بودن؛ را …
در هرآن برگ… پس از برگ دگر
قصه گفتیم و کسی گوش نکرد!!
و کسی نیز ندید…که جهان‌ ِ دل ما
در کجا برفـی بود….
در کجا بارانی…
کی به پائیز رسید
یا بهارانش را…در کجا سر میکرد؟
…چه زمان طی میکرد؟
مرحبا بر دل هر فصل جهان…
که اگر آمد و رفت …لااقل در نگه مردم دهر
همه جا دیده شد و نقشی داشت….
در دل یک یک افراد جهان!
……آه و افسوس بما..
که بدون اثری…
آمده … مانده و… آخر رفتیم
____ف.شیدا 1383 مهرماه____
* تسلیم ! *
بسه دیگه برای من , این گذرون ِلحظه ها
گذشتن و ُرفتن و ُ باز , یه رفتن ِبی انتها
بیت غموُ , زار زدنی ! , توُ خلوت تنها ئیا
رفتن تُو آغوش غزل , توُ کوچه های بیصدا!

همیشه رفتنی بودن , تسلیم زندگی شدن!
به «غم» بگم باشه ! بمون!باز غرق سادگی شدن!
همیشه با خودم بگم، که قسمتم همین بوده
یاکه, توُ دست زندگی, اسیر ِ بردگی شدن

نگو که سرنوشت ماست, نشستن وغم کشیدن
اشکو ُ بدل راه دادن وُ ,خنده ی «غصه» رو , دیدن!
از لحظه ها گذشتن وُ دویدنی سوی … کجا؟
دویدنای ِبیخودی, واسه ؟! به آخر رسیدن؟!

نگو که سرنوشت ماست , نشستنی پای غمی
شادی باید یه جا باشه ، حتی یه ذره یه کمی
تا کی اسیر سادگی ،هی خودمو گول بزنم؟!
بگم به دل تقصیر توست, اگر که تو اسیر شدی!

کی گفته دست ِتقدیره ، دست قدر یا که قضا
فقط برو راهی که هست !, بدون هیچ چون و چرا!
تسلیم زندگی با شوُ ! بگو خودش درس میشه !!!
هرجارو هم ، نگاه کنی ، نگفته اینا رو ،خدا!!

نه بخدا , برام بسه , اینجوری , آواره بودن
توُ دست غصه ها اسیر , همیشه بی چاره بودن!
بیام بشم عروسکی , توُ دست سرنوشت وغم؟!
وَِیلون و ُسرگردونِ غم ، مثله یه بیکاره بودن!

یا که بپای هر دعا «دنیا » منو ، ، دک بکنه
توسبزه زار باشم ولی ، منو «مترسک » بکنه!
بیاد بگه که سرنوشت ، اینجور واونجور نمیشه!!!
تا یه روز آخرش بیاد ,خودش منو » حک » بکنه! ؟

من زیر بارش نمیرم , که تا ابد اسیر باشم
سفره ی شادیها باشه !نخورده اما سیر باشم!
همش بهانه بیارم ، بگم گناهه » هَستیه»!
مثله یه کوری توی راه ، سرگردونِ «مسیر» باشم!

هرجوریم حساب کنی، من زیر بارش نمیرم!
یه روز توی همین روزا، حقمو من پس میگیرم
خدا خودش شاهدمه ،که نون دل رو میخورم
«شیدا»م ولی وا نمیدم ، حتی اگرهم بمیرم
چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۸*
__*فرزانه شیدا___

* صدایم در نمی آید …صدایت کو؟!*
صدایم در نمی آید،نه حتی کُنج تنهایی
نه در جمعی که دائم از حقیقـت قصه ،
می سازد !نه در آن باور دیروزی مطلق
که ترمیم درون زخمی من بود !
صدایم در نمی آید نه حتی در نوشتاری
که رنگ عاطفه در جوهری شبناک
وگه در تیرگی رنگ ِ شب اندوه
به جایم باز می نالد !
(حقیقت رااگرانکار می باید» حقیقت «نیست! )
صدایم در نمی آید،
نه آنجایی که می بایدبه خشم سینه فریاد
یز درد دائم این زندگانی زد !
صدایم در نمی آید ، صدایت کوُ ؟!
که در کُنجی خداونداصدای ناله واندوه
می پیچدو اشک درد ،
فراوان میچکداز دیده مظلوم !
ولی تنها ، سکوتی نابسامان
کوچه گرد ِ روز وشبهایی ست
که من در بیصدایی ها !
که تو در بی خیالی ها !
که او گم کرده سیرت
غرق یک آیینه ی شفاف !
و آنها و همه مشغول لافی چند
به خود سرگرم و مشغولیم !
من اما شرم میدارم که در دستم
قلم شیون زنان تر می کند ،
چهرِ ورق ها را !
و من در آه خود گم می شومَ ،در ابر
!من آخر سخت گریانم !
ومی بارد نگاه آسمان مغموم و خون آلود !
و در خشمی ، به رعدی ….می شکافد ,
سینه خود را !
بگو حالا کدامین چهره گویا بود؟ً!
نگاه تو درون آینه با رنگهای مانده در صورت
نگاه لاف زنهای همیشه دائما
مشغول حرافی !
نگاه دستهایی که هردم با قلم
تسخیر می گردد و روحی باز می میرد !
و یا آن آسمان با هر شکاف رعد بر سینه
ز درد و زجر وظلمی کهبه جای اشک او،‌
همواره و هر روز چو رودی
محوبه روی این زمین جاریست !
من اما بازهم خاموش ،صدایم درنمی آید !
تو هم آینه را بردار
و بر چهری که روزی پیر خواهد شد
به رنگ و روغنی دیگر ،بزن دستی !
توهم ای لاف زن هر روزه و هر روزبه گوش هرچه بیکار است
بخوان ؛یاسین؛ به گوش خود ! و در دل خنده کن بر جمع بیکاران !
به کُنجی دیدگانی باز می باردبه کنجی باز مظلومی ست
صدایش گم شده در این هیاهو ها
که در آن باز سبزی ، باز میوه
باز حرف ِ نفت وگاز وُ گالُن بنزین
و رنگ آخرین ُرژ ،بر لب مصنوعی خواننده ی غربی
تمام حرف هرروزجماعت هاست !
و اما ظلم را در کاغدی رنگیبه روبانی و تزئینی
به هرچه بی خرد تر ازخود و از خویش
چه آسان می فروشد ، در دم بازار !
صدایم در نمی آید . . . صدایت کو ؟!
که گر حتی فغان هم سر دهمچیزی به این قلبم نمی ماسد !
و آهم می رود تا ابر !
که تا در رعد جانسوز» سما «أ, من هم بگریم باز !

صدایم در نمی آید!صدایت در نمی آید !
تفاوت این میان در چیست ؟
خموشی تا ابد رنگ خموشی هاست !
صداهم تا ابد در واژه های درد حیران است
بدون حنجره در باد !
صدایم در نمیآید . . . صدایت کو !؟
من اما سخت گریانم …. من اما سخت گریانم !
یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۶
***فرزانه شیدا ***
*ده فرمان *____
در مناجاتی پاک, دستها سوی خداوند ,بلند
روح سرشا ر ز امواج دعا : یا محمد (ص)
تو مرا یاری کن
تا بگویم ز تو و نام خدا
من ز هر جمله که از سوی خداست
همچو شمعی بدرون آب شدم
غرقه در این همه آیات خدا
غرقه در این گوهر ناب شدم
من ز قرآن تو سرشار شدم
با هرآن سوره و هر آیه ی عشق
مست قرآن شده هشیار شدم
زینهمه جمله ی پرمایه ی عشق
کاش یارب که توان بود مرا
تا بدرگاه ِ تو راهی جویم
تا بگویم بتو از بنده گیم
راه تو همچو محمد (ص) پویم
لیک در راهِ تو این می بینم
که محمد(ص) فقط او بود وهم اوست
مظهر پاکی و ایمان به خدا
این همان اوست که اینگونه نکوست
من کجا هستم و او بوده کجا
این همان مرد خداوند من است
این همان گوهره ی پاک وجود
این همان یاور دلبند من است
روح پرواز دعا همچو صعود
این همان رهبر ایمان باشد
که به غفلت زده , پایانی داد
او که دل در ره ا و می کوشد
او که ایمان مرا جانی داد
او که قرآن ِ تو بر دنیا داد
او که در هرسخنش پندی بود
او که عشق تو به این دلها داد
او که چشمان مرا باز نمود
دل ِ» شیدای» مرا باز نگر!
زندگی با تو مرا آغاز است
روزگارم همه سرشار دعاست
روحم ازعشقِ ِ تو در پروازاست
دل شیدائی من در ره ِ عشق
با محمد (ص) نفسء گرم خداست
عشق تو عشق محمد (ص) بدورن
این سعادت به من شیدا بخش
تا بدرگا ه ِ تو باشم مجنون
گر حقیرم تو مرا باز ببخش
که مر ا در ره تو راه بسی است
یاورم در ره تو مرد خداست
آن محمد (ص) که مرا دادرسی ست
آن محمد (ص) که تو پندش دادی
تا به قرآن بنویسد بر ما*
پند هائی ز ره آزادی*
ده سفارش که تو براو کردی
و به هر مُسلم پاک و آزاد
و محمد (ص) به منو بر ما گفت
که خداوند مرا پندی داد
پیرو راه خدا گر هستی
بنده ی خالص آن یارب باش
که بهشت تو بدینگونه بجاست*
* ره اخلاص به خاطر بسپار,
آشکار است و یا پنهانی*
*دادگرباش به خشنودی و خشم* ,
گر که یک مُسلم با ایمانی*
*در میانه ره خود پیش ببر*
در نیازو به توانمندی خویش*
*بگُذر با دل خشنود و بِبخش*
گر کسی کرده دل زار تو ریش*
*دست یاری بده بر آنکه ترا*
کرده محروم به ظلم و ستمی*
* برو دیدار همان یاور و دوست*
که ترا ترک نموده به غمی*
*و فراموش مکن بنده ِی حق*
که نگاه تو بوّد عبرت و پند*
* یاد کن با سخن از یاد خدا*
یا لب ِخویش به «اندیشه » ببند*!!
و چنین بود محمد (ص) به جهان
و هم او گفت به یاران خدا :
*ای مسلمان به هرآن وقت و زمان*
سخنی را تو به بیهوده مگو*
*باش آگاه تو از آن *حق زبان*
* که بهشتی ست* زبانی که نکوست*
*مکن آلوده زبان را تو به خشم
* مشو رنجی بدل دشمن و دوست
***
و چنین بود ره مرد خدا
او همان مظهر پیمان و وفاست
اوهمان مظهر پیوند خدا
او همان راه رسیدن بخداست
رستگاری تو بیآموز ز او
که محمد (ص) ره ِ الله رَود
با همان او* سخن از عشق بگو
تا دلت همره ِ الله شود.
«دل شیدائی» ما همره توست
یا محمد (ص) , تو مرا یاور باش
تو بگو راه منو عشق کجاست
تو مرا در ره او رهبر باش
آبانماه ۱۳۸۵
___ فرزانه شید ا ___
____ پنجر ه___
اینــهمه پنــجـره در کوچه و شهر
پشت هر پنــجره ای خاطره ای
قصه از عشــق و محبت بسیار
قصه ها از دل این اهل دیار
قصـه ها بسـیارنـد
گاه هریک چو کتابـی ست قطور
گاه ویرانی مردی ز غرور
گاه از حرمتِ یک قلب صبـور
گاه اندیشـه ی یـک زن
به خـیال
گاه از باور پرواز ،
بدون پر و بال
قصـه ها بســیار است
پشت هر پنــجره ای
لیک چون پنـــجره ها
یک لبــی باز نشــد
تا بگوید:غـم چیســت
یا بگوید که دگر
غمـــگین نیست
یا بگویــد که اصول دل شادان
در چیسـت
از چه باید خندید
ازچه با گریه اندوه گریسـت
معنی بودن انسان در چیست
قـصه ها بسیارند
و پر از خاطـره ها
پشـت هر پنــجره ای
دل انسان طپشی دارد بازد
که ز سرسبـزی بودن گویـد
گرچه در عمـق سکـوت
لیک همـواره به هر ثانیـه ای
می طپـد باز پر از
حـس نیـاز
در تـمنای وفـا
در تـب عشـق هــنوز
نبــض بودن به امــیــد
می زند در شــب و روز
و چه غــافل دل ماســت
که اگر بودن ســبزی باید
سبـزی روح طلــب مــیدارد
و دراین باغ پر از سبــزه دهــر
گل احساس و محبــت افسـوس
جایگاهــش خالــیست
و جز این حرفی نیســت
قــصه ها بســیارند
پشت هر پنــجـره ای
و اگر پنــجـره ای باز نـشــد
جای تـردیدی نیســت
که ز باغ دل او هــم امــروز
جای گلهای محبت خالیست
دل او شادان نیســـت
و اگـر باز کــند پنــجـره را
شایـد از لطــف نسیـم
روح او تازه شـــود
با نگاهی به مســیر پرواز
با یکـی رنگ تبســم بر لــب
بر همان آبــی دهــر
آسمــانــی که بر او هرچـه گذشت
عاقبــت رنــگ دلــش آبــی بود
و پر از خــاطـره های پــرواز
و پــر از خــاطــره های پرواز
فرزانه شیدا/ 1382
* گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حالپیدایش است . ارد بزرگ
___* باغ زندگی* ____
به تماشای بهاری خوشرنگ
سفری سوی مکانی دیگر
با همه ذوق و شتاب در پی تازه بهاری دیگر
و رسیدن به خزان دیدن برگ به خون آلوده
رنگ زرد مردن
باغ پائیز زده افسرده
با سکوتی غمگین به نمایندگی یک فریاد
همه جا خاموشی
بهر عصیان و قیام و بیداد
آسمان ابری و تار بهر بارش حاضر
بغض از خواری باغ یاد گل در خاطر
ملتهب از اندوه , غمزده بس حیران
سینه را فرمان داد :
تو ببــار ای باران
ومن اینجا تنها زیر باران غمگین
پس چه شد آن گل سرخ ، آن بهار رنگین
به تماشای بهار آمد ه ام لیک او اینجا نیست
این خزان است خزان این خزانی خالیست
گوید اما از مرگ از همه بیرنگی
دل او بیرحم است جنس قلبش سنگی
ناگه از پشت سرم تک صدائی برخاست
گقت: دیر آمده ای از خزان هم پیداست
گل به حرف آمده بود گل پژمرده زار
اشک بر چهره زرد پیکرش خسته و زار
گفت : آن تازه بهار رفته از باغ جهان
زندگی یک رو نیست با بهار است خزان
گل شود مست غرور تا که رنگی دارد
او نداند افسوس وقت تنگی دارد
غنچه ای چون کودک بی خبر از دنیاست
آنچه او می بیند باغ نه ، یک رویاست
زندگانی هم نیز نیست کمتر ز بهار
هستی انسان هم نیست کمتر ز قمار
لحظه ای در اوجی لحظه ای در خواری
لحظه ای در خنده لحظه ای در زاری
باغ را ساده مبین در درونش هستی ست
آنچه اینجا پیداست غفلتی از مستی ست
از غرور منو تو مستی و نخوت ما
ما که غافل بودیم از خزان فردا
دیر برخاستنت شکلی از غفلت بود
آمدی آندم که باغ در ذلت بود
آدمی اینگونه ست دیر بر پا خیزد
میرود آندم که برگها میریزد
در قبال خود هم از بهاران غافل
او ندارد چون گل غیر مردن حاصل
خود همی میدانی* آدمی* آه و دم است
آه چون بیرون داد بینی از دنیار ست
باغ را الگو ساز هستی خود دریاب
آخر انسان تاکی غرق مستی در خواب
باغ خود را بنگر، گلشن دنیا را
تا که امروزت هست کو دگر تا فردا
تو کنون بر پا خیز رسم بودن آموز
توشهِ ی فردایت کار تو در امروز
1362/فرزانه شیدا _____

ـــــــــــ* تسلیم ! * ـــــــــــــ
بسه دیگه برای من , این گذرون ِلحظه ها
گذشتن و ُرفتن و ُ باز , یه رفتن ِبی انتها
بیت غموُ , زار زدنی ! , توُ خلوت تنها ئیا
رفتن تُو آغوش غزل , توُ کوچه های بیصدا!
همیشه رفتنی بودن , تسلیم زندگی شدن!
به «غم» بگم باشه ! بمون!باز غرق سادگی شدن!
همیشه با خودم بگم، که قسمتم همین بوده
یاکه, توُ دست زندگی, اسیر ِ بردگی شدن
نگو که سرنوشت ماست, نشستن وغم کشیدن
اشکو ُ بدل راه دادن وُ ,خنده ی «غصه» رو , دیدن!
از لحظه ها گذشتن وُ دویدنی سوی … کجا؟
دویدنای ِبیخودی, واسه ؟! به آخر رسیدن؟!
نگو که سرنوشت ماست , نشستنی پای غمی
شادی باید یه جا باشه ، حتی یه ذره یه کمی
تا کی اسیر سادگی ،هی خودمو گول بزنم؟!
بگم به دل تقصیر توست, اگر که تو اسیر شدی!
کی گفته دست ِتقدیره ، دست قدر یا که قضا
فقط برو راهی که هست !, بدون هیچ چون و چرا!
تسلیم زندگی با شوُ ! بگو خودش درس میشه !!!
هرجارو هم ، نگاه کنی ، نگفته اینا رو ،خدا!!

نه بخدا , برام بسه , اینجوری , آواره بودن
توُ دست غصه ها اسیر , همیشه بی چاره بودن!
بیام بشم عروسکی , توُ دست سرنوشت وغم؟!
وَِیلون و ُسرگردونِ غم ، مثله یه بیکاره بودن!

یا که بپای هر دعا «دنیا » منو ، ، دک بکنه
توسبزه زار باشم ولی ، منو «مترسک » بکنه!
بیاد بگه که سرنوشت ، اینجور واونجور نمیشه!!!
تا یه روز آخرش بیاد ,خودش منو » حک » بکنه! ؟

من زیر بارش نمیرم , که تا ابد اسیر باشم
سفره ی شادیها باشه !نخورده اما سیر باشم!
همش بهانه بیارم ، بگم گناهه » هَستیه»!
مثله یه کوری توی راه ، سرگردونِ «مسیر» باشم!

هرجوریم حساب کنی، من زیر بارش نمیرم!
یه روز توی همین روزا، حقمو من پس میگیرم
خدا خودش شاهدمه ،که نون دل رو میخورم
«شیدا»م ولی وا نمیدم ، حتی اگرهم بمیرم
چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۸
ـــــــ فرزانه شید اـــــــــ
__* صدایم در نمی آید …صدایت کو؟!* ___
صدایم در نمی آید،نه حتی کُنج تنهایی
نه در جمعی که دائم از حقیقـت قصه ،
می سازد !نه در آن باور دیروزی مطلق
که ترمیم درون زخمی من بود !
صدایم در نمی آید نه حتی در نوشتاری
که رنگ عاطفه در جوهری شبناک
وگه در تیرگی رنگ ِ شب اندوه
به جایم باز می نالد !
(حقیقت رااگرانکار می باید» حقیقت «نیست! )
صدایم در نمی آید،
نه آنجایی که می باید
به خشم سینه فریاد
یز درد دائم این زندگانی زد !
صدایم در نمی آید
، صدایت کوُ ؟!
که در کُنجی خداوندا
صدای ناله واندوه
می پیچدو اشک درد ،
فراوان میچکداز دیده مظلوم !
ولی تنها ، سکوتی نابسامان
کوچه گرد ِ روز وشبهایی ست
که من در بیصدایی ها !
که تو در بی خیالی ها !
که او گم کرده سیرت
غرق یک آیینه ی شفاف !
و آنها و همه مشغول لافی چند
به خود سرگرم و مشغولیم !
من اما شرم میدارم که در دستم
قلم شیون زنان تر می کند ،
چهرِ ورق ها را !
و من در آه خود گم می شومَ ،در ابر
!من آخر سخت گریانم !
ومی بارد
نگاه آسمان مغموم و خون آلود !
و در خشمی ، به رعدی ….
می شکافد , سینه خود را !
بگو حالا کدامین چهره گویا بود؟ً!
نگاه تو درون آینه با رنگهای مانده در صورت
نگاه لاف زنهای همیشه دائمامشغول حرافی !
نگاه دستهایی که هردم با قلم
تسخیر می گردد و روحی باز می میرد !
و یا آن آسمان با هر شکاف رعد بر سینه
ز درد و زجر وظلمی کهبه جای اشک او،‌
همواره و هر روز چو رودی
محوبه روی این زمین جاریست !
من اما بازهم خاموش ،
صدایم درنمی آید !
تو هم آینه را بردار
و بر چهری که روزی پیر خواهد شد
به رنگ و روغنی دیگر ،بزن دستی !
توهم ای لاف زن هر روزه
و هر روزبه گوش هرچه بیکار است
بخوان ؛یاسین؛ به گوش خود !
و در دل خنده کن بر جمع بیکاران !
به کُنجی دیدگانی باز می بارد
به کنجی باز مظلومی ست
صدایش گم شده در این هیاهو ها
که در آن باز سبزی ، باز میوه
باز حرف ِ نفت وگاز وُ گالُن بنزین
و رنگ آخرین ُرژ ،بر لب مصنوعی خواننده ی غربی
تمام حرف هرروزجماعت هاست !
و اما ظلم را در کاغدی رنگیبه روبانی و تزئینی
به هرچه بی خرد تر ازخود و از خویش
چه آسان می فروشد ، در دم بازار !
صدایم در نمی آید . . . صدایت کو ؟!
که گر حتی فغان هم سر دهمچیزی به این قلبم نمی ماسد !
و آهم می رود تا ابر !
که تا در رعد جانسوز» سما «أ, من هم بگریم باز !
صدایم در نمی آید!صدایت در نمی آید !
تفاوت این میان در چیست ؟
خموشی تا ابد رنگ خموشی هاست !
صداهم تا ابد در واژه های درد حیران است
بدون حنجره در باد !
صدایم در نمیآید . . . صدایت کو !؟
من اما سخت گریانم …. من اما سخت گریانم !
یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۶ *
___* باغ زندگی* ____
به تماشای بهاری خوشرنگ
سفری سوی مکانی دیگر
با همه ذوق و شتاب در پی تازه بهاری دیگر
و رسیدن به خزان دیدن برگ به خون آلوده
رنگ زرد مردن
باغ پائیز زده افسرده
با سکوتی غمگین به نمایندگی یک فریاد
همه جا خاموشی
بهر عصیان و قیام و بیداد
آسمان ابری و تار بهر بارش حاضر
بغض از خواری باغ یاد گل در خاطر
ملتهب از اندوه , غمزده بس حیران
سینه را فرمان داد :
تو ببــار ای باران
ومن اینجا تنها زیر باران غمگین
پس چه شد آن گل سرخ ، آن بهار رنگین
به تماشای بهار آمد ه ام لیک او اینجا نیست
این خزان است خزان این خزانی خالیست
گوید اما از مرگ از همه بیرنگی
دل او بیرحم است جنس قلبش سنگی
ناگه از پشت سرم تک صدائی برخاست
گقت: دیر آمده ای از خزان هم پیداست
گل به حرف آمده بود گل پژمرده زار
اشک بر چهره زرد پیکرش خسته و زار
گفت : آن تازه بهار رفته از باغ جهان
زندگی یک رو نیست با بهار است خزان
گل شود مست غرور تا که رنگی دارد
او نداند افسوس وقت تنگی دارد
غنچه ای چون کودک بی خبر از دنیاست
آنچه او می بیند باغ نه ، یک رویاست
زندگانی هم نیز نیست کمتر ز بهار
هستی انسان هم نیست کمتر ز قمار
لحظه ای در اوجی لحظه ای در خواری
لحظه ای در خنده لحظه ای در زاری
باغ را ساده مبین در درونش هستی ست
آنچه اینجا پیداست غفلتی از مستی ست
از غرور منو تو مستی و نخوت ما
ما که غافل بودیم از خزان فردا
دیر برخاستنت شکلی از غفلت بود
آمدی آندم که باغ در ذلت بود
آدمی اینگونه ست دیر بر پا خیزد
میرود آندم که برگها میریزد
در قبال خود هم از بهاران غافل
او ندارد چون گل غیر مردن حاصل
خود همی میدانی* آدمی* آه و دم است
آه چون بیرون داد بینی از دنیار ست
باغ را الگو ساز هستی خود دریاب
آخر انسان تاکی غرق مستی در خواب
باغ خود را بنگر، گلشن دنیا را
تا که امروزت هست کو دگر تا فردا
تو کنون بر پا خیز رسم بودن آموز
توشهِ ی فردایت کار تو در امروز
ـــــــ 1362/فرزانه شیدا ___
ـــــــــــــ ….در کجا باید , میخی کوبید…؟؟!!ــــــــــــ
از عمق دل گریان شدم ، بر بودن بی حاصلم
از آنهمه رنجی که دید ، از روی ناچاری دلم!
بر هر دری رو کرده ام ، آن در برویم بسته شد
گریان نگه ،جامانده ام ، درگوشه ای در منزلم!
آید چکار از دست من ، جز غصه خوردن درخفا
گردر جوانی جان دهم ، «غم » بوده تنها قاتلم
***
اما جهانِ یاوه گو! با من ز عرفانت مگو!
زآندم که شد» غم» همدمم ، *»دیدم ز دنیا غافلم»!!
یا باید از این غصه ها ، دل را کشم دیگر بروُن
یا آنکه قربانی شوم در «غم «… که بوده مشکلم!
قلبم ولی در زندگی ، هرگز نشد تسلیم » تو «
یا تو, خودت یک جاهلی!…یا من زیادی جاهلم!!!
***
همراه رودی رفتن وُ همراه او جاری شدن؟!
«*فرقی میان آدمیست با گله ای روی چمن*»!!
» بُز» گر رَود ، راهی خطا، یک گله بی چون وچرا
دنبال او راهی شود!
این را تو میخواهی زمن ؟؟!!!!؟؟
***
اما جهان! من آدمم ! با عقل وهوش وفکر خود
هرگز نمی بینی زمن ،» تسلیم» من با جان وتن!

شاید خطا , شاید فنا … اما تو باور کن مرا!
باید گُـُل ِ شادی شدن در زندگی چون یاسمَن
من میروم شاید غمین! با زندگانی در کمین!
*» شـیدا » ولی داند «کجا میخی زخود باید زدن»!!*
27/1/1364 سه شنبه فروردین ماه
_ فرزانه شیدا __
ـــــــــ پــروانه زندگی ــــــــــــ
با زبان ساده میگویم
سخن زندگی, در چشم من پروانه ایست
از درون پــیله میآید برون
در پی گلهای رنگین سوی باغ
بال بالی میزند در باغها با سرود بلبل و , گه زاغها!
گاه دور افتد ز باغ زندگی
تا بیابد عطری ا ز باغ بهار!
گاه, در کنجی نشیند ,بیصداروز وشب در بازی تکرارها!…
چون بها ران عمر کوّته در گذر
جان دهد پروانه درکنُج خزان
در شبی همراه شمعی جانفروز
با تنی وامانده در حرمان وسوز
یا که می میرد زمان در زندگی !…
او ولی در بهت وراز زندگی
همچنان در بهت و رمز زندگی !
از چه آمد؟ از چه پر زد؟ او چه کرد ؟!
رنگ و بوی زندگی را چٌون چشید ؟!
لیک بی آنکه بداند قـصه را …
قصه ی «بودن » به پایانش رسید !!
من چو آن پروانه بودم در جهان
باورم از » زنـدگانی «سـاده بود
گاه بال و پر زدم درعطر باغ
گاه با باران ِغم پر پر زنان
در خیالم، قلب من آزاده بود
در خیالم این دلم آزاده بود!!
باز می پرسم زخود , در روز وشب
من چه کردم با خود ُو با زندگی
چٌوُن چشیدم ، لذتِ باغ بهار ؟؟
من ولی در پیچ وتاب زندگی
همچنان در قصه ها , پروازها …
در میان ره ، نمیدانم چرا!
خسته ام ! از اینهمه تکرارها!
روز بارانی من نوری نداشت
قصه بودن دگر شوری نداشت
چون بهاران عمر من آسان گذشت
عمر من در حیرت دوران گذشت!
آسمان من ولی آبی نبود
عمر من در تاری باران گذشت !
عمر من در تاری باران گذشت !
همچنان در نیمه راهم بی خبر…
قصه ی من خط پایانش کجاست ؟
باغ من خورشید ومهتابش کجاست ؟
آسمان آبی نمیگردد چرا ؟
پرتو از, نوری نمی گیرد چرا؟!
وای از این روزانه ها ,تکرارها!!….
….
در بهاران اشک باران کمتر است
بارش ابر بهاری کوّته است
آسمان من ولی ابری وتار
آسمان من ولی ابری وتار
از چه شبها , نور ومهتابی نشد
یا که قلب ِ اسمان آبی نشد!
آنچنان هم زندگانی ساده نیست!
عمر ما کافی براین «پیمانه » نیس
پر شود پیمانه ی عمری به درد
میرسد آخر خزان , ابری وسرد
در چنین باغی فقط پر پر زد یم
روزو شب بر رنج ودردی سر زدیم
» زندگانی» میرود آسان ز دست !
اینچنیـن , پـروانه بودن مشکل است !
اینچنین, پــروانه بودن مشکل است !
___فرزانه شـیدا * آذر ۱۳۸۲___
*ــــ ساحل تنهائی ـــ*
» امروز » را در حسرت «دیروز» سر کردم
بی آنکه بدانم » فردایم» که همین
«امروز بود که
«دیروز » انتظارش را می کشیدم!
آه …این نیز بگذرد
اما چشم براهی هایم را بهانه ای نیست
چشم براه بوده ام
بی آنکه در باورم بگنجد که رفته ای
وغمی را بر دلم
به ارمغان محبت خویش، برجای نهاده ای!
چشم براهت میمانم
چشم براهت میمانم حتی کنون که بازگشته ای!
نمیدانم چرا …نمیدانم
ولی همیشه دلتنگم!
دلتنگی هایم را ، بهانه ی دیداری
» درخیال هم » آرامم نمی بخشد!
وساحل تنهائیم
پر میشود از گامهای خیس
نه تنها در موج که در اشکهای من نیز!
دلم پر میزند
دلم پر میزند برای طپشهائی
که دیدار را شوق می بخشذ
ورسیدن را شادی،
درگامهائی بسوی عشق ومحبت!
ساحل تنهائیم را پر کن
» ای همیشه بیدار» !
چهارشنبه اسفند ماه ۱۳۸۶
ـــ فرزانه شیداــــ
پایان بخش ششم
اشعار بعُد سوم ارمان نامه ارد بزرگ
ـ●ـ به قلم : فرزانه شیداـ●ـ


   Water Heater
Some like it hot. Click now for a reliable new water heater!
Click Here For More Information
 

5

Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 5


اشعار استاد فرزانه شیدا درکتاب بعُد سوم آرمان نامه ی اردبزرگ ●:بخش پنجم

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"

کتاب بعد سوم آرمان نامه «ارد بزرگ» به قلم «استاد فرزانه شیدا»

● اشعار فرزانه شیدا درکتاب ●:
بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ
● بخش پنجم
¤ به شیدائی کسی فرزانه ات نیست* ¤

برودیگر مرا حرفی بلب نیست
دلم میمیرد اما بر تو تب نیست!
برو کین ساحل ما موج غمهاست
مرا طوفان غم در سینه برپاست

برو… حتی نمیگویم که بازآ
نمیجویم ترا …دیگر بفردا…

برو دیگر نمیگیرم نشانت
زخاطر میبرم آن دیدگانت

مرا از اوج عشق وشور وشادی
فرو بردی به قعرنامرادی

مرا از آن بلندای محبت
رساندی تا سیاهی های محنت

کنون همچون غریقی کنج ساحل
فتادم از غمت غمگین وبیدل

مرا این عاشقی تا غم کشانده
ولی حرفی دگر بر لب نمانده!

اگر این تک نفس هم بی تو سرشد
بدان عشق توهم از سر بدر شد

کنون دیگر برو حرفی مرا نیست!
خدای ما …زقلب ما جدا نیست

خود او درمان کند اندوه دل را
اگرچه مانده ام غمگین وتنها!

چو نومیدی بدیدم از تو هم نیز
دگر صبرم شده از غصه لبریز

برو دیگر نمیخواهم بمانی
ولی باید فقط اینرا بدانی:

کسی هرگز چو من دیوانه ات نیست
به ؛ شیدائی؛ کسی ؛فرزانه ات ؛ نیست!

برو با قلب ما هم بی وفا باش
توهم چون دیگران جور وجفا باش

برو این زندگی را جستجو کن
تمام زندگی را زیر ورو کن

برو از کف بده این قلب ما را
نمی یابی چومن دیگر بدنیا

کنون با قلب ویران همنشینم
دگر با هجر تو «خلوت نشینم «

ترا از سوز قلبم با خبر نیست
ولی دل را شکستن هم هنر نیست!

بروکس همچومن دیوانه ات نیست؛
به شیدائی: کسی ؛؛فرزانه ات ؛؛نیست؛

سیزدهم فروردین ۱۳۸۷/۱۹ آپریل۲۰۰۸
¤ فرزانه شیدا ¤

__ فریاد گریان عشق __
با من حتی به سکوت
عشق و رویا و خیال
همچو یک نغمه
که آید ز بهشت
روز وشب
ساز محبت میزد
تا نگاهم
به محبت یکروز

همره عشق…
وسرمست امید
تا به آن
وادی رویائی رفت
در پی عشق درون دلها
تا ببینم که هنوز
عاشقی میخواند
لیک افسرده دلم باز آمد
همه دلها به سکوت
یا بسی تنها بود
عشق رنجید و خزید
کنج قلبم غمگین
و دگر نغمه عشق
رو به خاموشی رفت
و سپس شورش فریادی شد
و پریشان دل من باز آمد
پس از آن عشق
فقط گریان بود
و بسی غمزده وقهر آلود
دگر او میدانست
که تمنای دل انسان نیست
عشق شاید هر روز
ازکنار توهم آرام گذشت
در تو هم عشق ندید

لیک بامن این عشق
جسم انسانی شد
تا که فریاد شدم
و دلم سخت گریست

وای اگر عشق نیابد قلبی
و به فقری برسد
آنزمان میگرید
تو ولی باز ز خود می پرسی :
از چه من غمگینم
از چه من غمگینم !!!
1385 پنجم خرداد
¤« فـــرزانه شـــیدا» ¤

_¤__ لحظه در لحظه ی عشـق _¤_
لحظه در لحظه ی عشق
گـذر ثانیـه ها
تیک تـاک سـاعت
زدن نـبـض وجـود
طـپش تند و شتابان درون
لحظه در لحظه ی عــشق
بـدلـم مـی گـو یـد
عـا شــق او هستــم
دوســت دارم او را
و مرا تـاب نبـاشد که زاو
لحظه ای دور شـوم
لحظه در لحظه ی عـشق
او مرا همراه است
بـا همه حس مـحبت در دل
و دلم می گو ید
که دگر ,
تـاب جدائـی از او
در دلم نیـسـت که نیـست
وای بی او چه کنـم ؟!
__ از :« فرزانه شیدا _¤

¤ لحظه ها ی پیوند ___
همچو نقشی بود رویائی
آن لحظه ی پیوند
چون ابری رنگ گرفته از خورشید
در گرگ ومیش غروب
نقشی بود رویائی
بمانند شعله ای
برخاسته ازدریا
نقش بسته در آسمان آبی
در جاودانگی عشقی
که بر آن قسم خوردیم
تا همیشه وفادار
باقی بماند
…نقشی بود رویائی
اما تا جاودانی
نقش بسته بر قلبی ,
همواره عاشق
در جاودانگی پیوند
…تنهائی را فراموش باید کرد
زمانی که عشق
جاودانه میگردد.
ــ شاعر:« ف.شیدا16/فروردین 1386»
¤
___ نقاشی _____
واژه ها از چه چنین گشته دلم
هر سخن در قفس سینه
گرفتار شده ست
هر چه خواهم
که بگویم از دل
بی سخن میمانم
باز یک حرف بدنبال حروفی دیگر
در درون می چرخد
خیره بر دفتر خود میمانم
حرفها بسیار است
لیک خاموشتر از خاموشم
دل سبک نیست
به این جمله وآن جمله که
نقشی دارد
در درون ذهنم
جای آن حس سبک گشتن
و عاری شدن از غم
خالیست
واژه ها
در نگهم همچو
یک نقاشی ست
زندگانی هم نیز
گرچه سرشار ز رنگ
لیک تنها در قاب
نقش یک تصویریست
در سکوتی مبهم
و درون دل من
همهمه غوغائیست
لیک لبها به سکوت
دیده حیران و نگه بر هر سو
باز هم چشم نبیند جائی
سر پر اندیشه
پر از افکار است
لیک در جمله نمی گیرد شکل
و نمیدانم من
به چه سان باید گفت
اینقدر میدانم
که بدل رنگ سکوت
باز پررنگ ترین نقاشی ست
وبسی دلگیرم
و بیادم آمد
غم دلگیر فروغ
آندمی را که نوشت :
من بسی مردن را, زندگانی کردم
و دلم را دیدم که همانند فروغ
مانده در حاشیه ها
و ز غم دلگیر است
….
زندگی
دورتر از من جاریست
و دلم میخواهد
رنگ پر رنگ سکوت
جای خود رابدهد
به زلالی همان اشعاری
که به نقاشی اندیشه من
رنگی داد
و دلم زیست به عشق
یکشنبه28خرداد1385
___ ف.شیدا ___
¤
___ ندیده ای مگر !؟ ___
ندیده ای مگر
چگونه بوده ام ؟!
از اشعارم
چه یافته ای
از نگاهم
چه خوانده ای
از گامهایم
کدامین جاده را
در رویای
خویش رفته ایی ؟ـ
نمیدانی مگر
من روحم را
اگر به رود بخشیدم
از پیچ های سخت
از دل سنگها
به قهر گذشت
جانم را گر
به موج دریا بخشیده ام
طوفانی شد
به ابر
اگر نفسم را سپرده ام
رعد و برق را
مهمان خویش کرد و بارید
دستانم را اگر
به بوته های جنگل آویختم
برگریزان شد
از پریشانی دلم آرام نداشت
هر که کمی از مرا گرفت
اما عشق را هرگز نشد
به کس دیگری ببخشایم
مهر تو در سینه من
تنها
از آن من بود و بس
از آن قلب من بودو بس
اگرچه روح سرگردان
جان موج دیده
نفس پر طپش
و دستهای بیقرارم
همچنان در پریشانی
جستجو گر تو بود
اما عشق تو
همیشه با من بود
همیشه با من
تیرماه ۱۳۸۷
¤از: ف . شیداــــ

¤سروده ی : پرپر____

قلم را برزمین بگذار
چو اینجا شاعران را
دردم حیرت
به سلاخ جفا
پر پر شدن باید !
یکشنبه 22 اردیبهشت 1387

_از: «ف.شیدا» ¤

¤ اشک __
در میان قطره ها
در شوری اشک
در خیسی ورق
در ناتوانی قلم بر نمناکی کاغذ
در بیصدائی محض
قلبی آب میشود
آنگاه که عشق
چون نسیم از پنجره ره میگشاید
و همنفس باد میگردد
دیگر برای سرودن بهانه ای نیست

از حرف تهی
از اشک سرشارم.
__ ف.شیدا ¤

¤ ابری __

دیگر اما صدای نغمه ی اندوهم
را در پرواز های تنهائی
سر نخواهم داد
دیگر بر شاخ درخت سبز امید
جستجوی نخواهم کرد
میوه های شادی را
دیگر بر رخسار ه آبی ِحوض
نمی جویم…
خورشیدِ تابناک ِآتشین را
دیگر بی تو نمیخوانم …
نمیخندم …
نمیگریم …
آسمان پروازم ابریست
روزگارم غمناک
قلب من بارانی ست
« از فرزانه شیدا » __

¤ ( اطلـس دنـیا ) __
دل من خسـته ازاین
روزای پررنگ وریاس

خسته از بازیچه بودن
توی دسـت آدماس

یعنی تو اطلـس دنـیا
جـائـی پیدا نمیشـه

که دل آدماشـم
مثله دل پاک خــداس؟!!

همه جارفتمو
هـرجا یه جـوری دلـم شکسـت

هـنوزم هـیچ نمیدونم
دل ِ من مال کجاس!

یه جائی باید باشـه ,
توُ دنیا , مالِ دل ِمن

اونجائی که قلب من
با روزگارش همصداس

اونجائی که دل بتونـه ,
کمی آروم بگیره

اونجا که کلام دلـها ,
با کلامـم , آشناس

اونجا که حـرف محبت ,
یه کلام تازه نیس

اونجائیکـه عاشـقی ,
مخصوص قلب آدماس!

انگاری دنیای من ,
جدای دنیای همـه اس

آخه این «غریبه»بودن ,
خالی از لطف وصفاس

همه ی عمرم تلف شـد ,
پی این شهرِ غـریب
«امامن هر چی میگردم نمیدونم اون کجاس»!!
¤ سروده ی : فرزانه شیدا __

¤ خونین دل __
اهل حساب وکتابی نبوده ام
وقتی حسابدارِ دلِ ما , جهان ماست
وقتی که درگه آخر, « سرای» ما:
درروزِ واپیسنِ , آستانه ی «دَر» خداست
دو بر توان دو , نکردم , نه هیچ دم
کز خود طلب به رسیدن کنم به خیر
دو بر دوی, ضربم چو شد چهار
چاره نکرده ام ره خود بر خطای غیر
دوبردو ما به توان ِچهار ما
بر ناتوانی پایم, سخن نگفت
دوبردو داشتم , به منهای تنبلی
زآن شب که پای تلاشی ,دلم نخفت
آری به روز وشب ِاین جهان خود
هرگز حساب دلم بی خدا نبود
هربار کز سر غم ناتوان شدیم
همواره دل بر سر جور و جفا نبود
در ضرب وجمع وبه تفریق ِ خوب وبد
دنیا به چرخه ی خود میکند حساب
باشد که ما بسازیم وجور خلق
هرروزِ روز جهان را کند خراب
هرروزِ ما , نه به لحظه ,نه ثانیه
گوئی گذر کرده به ساعات بیشمار
در تیک تاک ِ ساعت ِعمرِ تلا شِ ما
هر ثانیه گذری کرده از « هزار»
آری چه فرتوت و پیرانه سر به دهر
عمری زعمرِ کودکی وقلب ِ,جوان گذشت
دردفتر شعر وغزل ناله کردیم
کس را خبر نشد, چه به ما درجهان گذشت
یارب به قدرت تو, این قلب ناتوان
هردم حساب خویش , زدنیا جدا نمود
امروز در سر دنیا چه بوده است ؟
این دم چگونه رهی بهر ما گشود؟
ماندم که چه پرسم زاهل دهر
چون «آدمی» نه بینا بود نه کور
گاهی نگاه بر تو ببندد ,گهی به دهر
گاهی اسیر مستی سر بود وگه غرور
آری رهی که به ره دیده ام کنون
ترسم روم ,که مبادا خطا روم
ترسم دراین جهان پراز گرگ وروبه هان
در حکم قضاوت خود ناروا روم
یارب! دلی که فقط غرق عاشقی ست
«شیدا دلی» به جهان بوده تلاش
اینک چو پرسم از دل « فرزانه » راه وچاه
گوید که: بر « دل شیدا» مزن خراش
یارب بگو به چه سان ره روم که باز
افتاده پای اشک دلم پای مثنوی
باشد که ز اشکِ دل ِخون چکان ما
« آه » دل زخمی مارا، «تو » بشنوی
__ فرزانه شیدا/1388- اُسلو/ نروژ__
¤
___ بوسه ی سلام___
بی گمان درپس رفتن ها
» باز گشتی
» نهفته بود ..
تا در حریم میان کلام و
دست وگرمی،
نگاه وآتش وسوزندگی،
سلام را
بوسه ای باشد،
میان گنگی احساسی
که دورافتاده
از نزدیکی ها..
به دگربار
شراری می گرفت ،
تا نقش دلواپس دلتنگی ،
گم شود ،
در لمس دستها،
ودر آغوش نگاه ،
و ختم» بدرود» را ،
به انباری ببخشد
که تا دیروز
پشت پرچین های سبز،
اما بی روح ،پنهان بود!
اگرچه همیشه وهمواره
حس میشد
در میانه ی دل!!!
ورنج می بخشید بر
» بدرود» دیروز
و شتابی داشت
بر » سلامِ»
دوباره ی همیشه ماندن،
واز سفر دست کشیدن
!!!
و نقش آبی یک عمر
،،دوستت دارم ،،
را بر قابِ هستی عشق
میکشید …!!!
اما نه
بر دیواراتاق پشتی خانه،
که بر خلوت ِ
همیشه ساکت شبانه ای،
که قلم،
در بی قلمی ها ،
هزار واژه را نقاشی میکرد !
تا او بداند
بی واژه نمانده است
در دوری نگاه
در ندیدنِ چهره ی ناشناخته ای
که آشنا میزد
و غریبه نبود!!
میدانی آخر،
در بین حروف و واژه و قلم
دلبستگی بسیار بود،
با دستهای نوشتن …
مرتبط به رگهای ره کشیده
از دل بر قلمى
که بسیار گفتنى داشت!!
تا » بدورد» را،
به آبی احساسی بسپارد،
که میدانست ،
در عمق آسمان بی انتها ،
جایگاهی دارد،از تبلور احساسی که ،
اگرچه بی سخن مانده بود…
اما قلم را از،،
دستهای گرم قلبی،،
بر خطوط کاغذ میکشید !!!
که تنها واژه سلام ،
میدانست وبس !!!…
اینگونه نیز،
در رسم باز هم گذشتن از شبی،
میشد باز هم دوباره نوشت
و تکرار مداوم دوستت دارم
را به واژه سپرد تا هزار نقش تازه
را رنگ زند بر بوم بودنها…
ویکروز سرانجام در نگاه تو بگوید:
سلام …
در رسم واژه و شعر تو!!
در رسم هزار بار عاشقى ،هزار بار
تکرار دلواژ ه هاى ناگفته!
گاه دلتنگی غروب میکند در کنج آسمان دل
و،« سه باره »
شاعر میشوم !!!
«هزار باره » عاشق!!!

پنجشنبه 22 آذر ۱۳۸۶
¤ سروده ی : فرزانه شیدا ¤

____ (خط جاده) ____

من مسافری غریبم، توی جاده های تنها
توی کوله بار عشقم ، نمونده قراری برجا

همه ی شبهای رفتن ، بدون صبح سپیده
اشکای نگاه وقلبم و (خط جاده) رو کشیده!

انگار از نگاه دنیا ، بی تو بودن یه گناهه
روزائی رو داده برمن، که مثه شباش سیاهه!

افتاده اسم منو تو ، انگار از دست محبت
تادلم تنها بمونه * توی جاده های غربت !

نمیدونم تو کجائی! منکه آواره ی دهرم
هنوزم با بیقراری ، دنبال (دلم) میگردم!

دلمو من جا گذاشتم ! وقتی راه ما(دوتا) شد!
دل من باهام نیومد ،وقتی دنیامون جدا شد!

من ولی یه چش براهم که امیدش یه سرابه
دیدن دوباره ی تو ، مثه رویا توی خوابه!

بی توتنهائی چه سخته، از تو ُ کوچه ها گذشتن
کسی رو شونه به شونه ، واسه دردو دل نداشتن!

آخه دنیا هم دروغه! مثه خنده های غمگین
که میادرو لب می شینه،که بده به لبها( تمرین*)!

تا بهت بگه دروغی : گریه هات ، واسش غریبه!
اما این دروغ محضه! خنده اش هم یه جور فریبه !

ولی انگار از نگاهش ، ‌باتو بودن یه گناهه
روزائی رو داده برمن که مثه شباش سیاهه

همه ی شبای رفتن ، بی تو ، بی صبح سپیده
قطره اشکام توی رفتن ،( خط جاده*) رو کشیده!

ده شهریور ۱۳۸۲ اول سپتامبر ۲۰۰۳
¤ فرزانه شیدا ¤

____ (خط جاده) ____
من مسافری غریبم، توی جاده های تنها
توی کوله بار عشقم ، نمونده قراری برجا

همه ی شبهای رفتن ، بدون صبح سپیده
اشکای نگاه وقلبم و (خط جاده) رو کشیده!

انگار از نگاه دنیا ، بی تو بودن یه گناهه
روزائی رو داده برمن، که مثه شباش سیاهه!

افتاده اسم منو تو ، انگار از دست محبت
تادلم تنها بمونه * توی جاده های غربت !

نمیدونم تو کجائی! منکه آواره ی دهرم
هنوزم با بیقراری ، دنبال (دلم) میگردم!

دلمو من جا گذاشتم ! وقتی راه ما(دوتا) شد!
دل من باهام نیومد ،وقتی دنیامون جدا شد!

من ولی یه چش براهم که امیدش یه سرابه
دیدن دوباره ی تو ، مثه رویا توی خوابه!

بی توتنهائی چه سخته، از تو ُ کوچه ها گذشتن
کسی رو شونه به شونه ، واسه دردو دل نداشتن!

آخه دنیا هم دروغه! مثه خنده های غمگین
که میادرو لب می شینه،که بده به لبها( تمرین*)!

تا بهت بگه دروغی : گریه هات ، واسش غریبه!
اما این دروغ محضه! خنده اش هم یه جور فریبه !

ولی انگار از نگاهش ، ‌باتو بودن یه گناهه
روزائی رو داده برمن که مثه شباش سیاهه

همه ی شبای رفتن ، بی تو ، بی صبح سپیده
قطره اشکام توی رفتن ،( خط جاده*) رو کشیده!

ده شهریور ۱۳۸۲ اول سپتامبر ۲۰۰۳
¤ فرزانه شیدا ¤

____ دریاب _____
من برای دل خود میگوشم
گرچه در چشم تو بیهوده به کار
روزگارن خوش خویش به سختی دادم
گرچه در دیده ی تو بی ثمراز هستی وبود
دل به ویرانه ی هستی دادم
من ولی آبادم !
تو خودت را دریاب
وبه ویرانی خود دیده بدوز
وبه ابادی خود ایمن باش
که ترا نیست اگر چشم دلی
دل ما لیک تماما نگه است
¤ فرزانه شیدا /1388___

¤ « هلال ماه» _____
باز شب دیگری ماه ِ دلم جان گرفت
«آن » مَه کامل شد ُو «این دل سوزان» گرفت
لحظه ی سبزِ دعا… قصه ی عشق و وفا
او که در این لحظه ها ،وعده و پیمان گرفت
من به چه سان بگذرم زینهمه دلدادگی
او که ز ره آمد ُو سینه چه حرمان گرفت
حسرتِ دیدارِ او…. لحظه ی شوق وصال
عقل مرا او زمن … این دم حیران گرفت
من به چه شوقی روم زین شب غم بی امید
او که ز ره آمد ُو قلب ِ من , آسان گرفت
او شده در چشمِ من… همچو خدا ی زمین
وای خداوند من … او ز من ایمان گرفت
او زمن ایمان گرفت
جمعه 7 دیماه ۱۳۸۶
سروده ی : فرزانه شیدا __
¤
_ ناشناخته مانده ام ___
ناشناخته مانده ام
در مسیر رفتن ها
در غروب بی ترانه ی فردا
درطلوع صبح ابری وبارانی
وتنها دل میدانست
که بب نصیب میروم
بی آرزو ,بی امید ,
درجاده های مه آلوده ی تردید
التماسم را
خش خش برگهای پائیزی را
بیصدا میکرد
در زیر پاهایم
که بی هدف میرفت
به کجا روانم من؟
جویبارغم آلوده ی
اشکم نیز
نمیداند
من اما
روشنائی نور خدارا
را جستجو میکنم
با تمامی تاروپودم
و اگرچه سرگردان
راه می پیمایم
…میدانم ,
بیراهه نخواهد بود
جستجوی راه خدا
راهی راکه درآن
به دوراز
تمامی نیرنگها
در یأس
از پناه بردن به آدمی
یکروز روشنائی خواهد یافت
از برکت امید به خداوندی
که رهایم نمی سازد
در بی کسی ها
و آنروز
دیر نخواهـد بود
_ شعر از: فرزانه شیدا_

¤ بانوی شب __¤__
بر واژه ها چنگ میزنم
و دلم ، دلم بر آفتاب میسوزد
که مرا بر پرتو خویش
باز میخواند
و من … آه … من …
در سایه های ناماندگار
هنوز بخود می پیچم ، می پیچم
و کلام عشق محو تر از همیشه
آفتاب را فریب میدهد
در درخشش شیشه ی شکسته خویش
این میان تصویر قلب شکسته ام
درخششی دیگر دارد
بر چهره شیشه ای عشق
و سنگی در کنار آن
آری بخند….
آفتاب برای من نبود
نه مگر برای
به رخ کشیدن تصویر شکسته ی دلم
بر شیشه تکه تکه ی عشقی نابسامان
اما بانوی شب بودن نیز
عالمی دارد
حتی اگر شکسته دلی
بیش نباشم
و فراموش شده ای
در دیدگان آبی خورشید گون عشقم
و غمزده ای
از نگاه خورشید افتاده
بانوی شب بودن نیز عالمی دارد
حتی اگه همه شب آسمان آبیم
نوری از حضور عشق نداشته باشد
و شهاب گونه
به مرگ نزدیک گردم
حتی اگر هرگز باز نیاید
و هرگز باز نپذیرم شکسته دل را
دوباره عاشقی کردن
بانوی شب بودن نیز عالمی دارد
حتی در تنهائی که
آه چرا کتمان کنم
همیشه بانوی تنهای شب بوده ام
همین
و گم شده در دروغ
دلباخته بر خیال
همیشه بانوی شب بوده ام!!

چهارشنبه 21 فروردین1387
¤ ف . شیدا ¤

__ « خلوت عشق» __

ترک دل را گر کنم در زندگی
دفتر قلبم تهی گردد تهی

شعر معبودم گریزد از دلم
ره نیابم بعد از این در هر رهی

گم شوم در لحظه های روزگار
گیج وسرگردان … نمیگیرم قرار

خلوتم خالی شود از عشق او
از نیایش بر در پروردگار

همچو درویشم به کنج شاعری
بر لبم نام محمد(ص) … یا علی(ع)

خلوتم را میبرم تا اوج …ذن…!
بال بگشایم به پرواز و پری

آسمانم آبی و مهد خداست
سینه ام آبی به رنگ کبریاست

اندرین خلوت منم با شعر خویش
روزگارم از همه مردم جداست

کس به عرفانش نمیفهمد مرا
یا دل «شیدا » به عرفان خدا

گر بگویم در دلم چون وچراست
در نمییابد دل ِ« فرزانه» را

من به «شیدائی »خود دل بسته ام
این چنین شاید دلی وارسته ام

در تواضع سر بدامان خدا
اینچنین با مهر او پیوسته ام
چهارشنبه 13 دی1385
_از : (ف.شیدا) _

● پایان بخش پنجم
اشعار فرزانه شیدا
درکتاب بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ ●


   Water Heater
Some like it hot. Click now for a reliable new water heater!
Click Here For More Information
 

4

اشعار استاد فرزانه شیدا درکتاب بعُد سوم آرمان نامه اُردبزرگ(۴)

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه    شیدا"

کتاب بعد سوم آرمان نامه «ارد بزرگ» به قلم «استاد فرزانه شیدا»

اشعارفرزانه شیدادرکتاب بعُد سوم آرمان نامه اُردبزرگ
بخش چهاردهم(۱۴)
__ ۱●__ « نمیدانی مگر» ___
که من زنجیر
از پای واژه ها
پاره کرده ام
نمیدانی مگر
که گرچه کلام را
در کتابخانه ی دل
به الفبا چیده ام
در باغ اندیشه هایم
رها ساخته ام
ندیده ای مگر
کتابهای قصه ای
را که
به کودک قلبم
داده بودم
از پله های ابری آسمان
در پشت ابر های ضخیم
به فرشتگان بخشیده ام
تا لالای دل بخوانند
در گوش غمناک بی کسی ها
دیگر مرااما
سخنی نمانده است
فقط نگاهم کن
از پنجره ی نگاه
در نمار خانه ی قلب من
هیچکس ناپاکی
ره نیافته است
و واژه هایم
هرگز گناه
نبوده است
مرا بنگر
از پنجره ی نگاه
تا هزاران حرفم
را دریابی
…حرفی را ه
رگز نگفته ام
جز برای خدا …
به راه خدا … خدا
____ فرزانه شیدا ____

____ « هلال ماه» ______
باز شب دیگری ماه ِ دلم جان گرفت
«آن » مَه کامل شد ُو «این دل سوزان» گرفت
لحظه ی سبزِ دعا… قصهء عشق و وفا
او که در این لحظه ها ،وعده و پیمان گرفت
من به چه سان بگذرم زینهمه دلدادگی
او که ز ره آمد ُو سینه چه حرمان گرفت
حسرتِ دیدارِ او, لحظه ی شوق وصال
عقل مرا او زمن ,این دم حیران گرفت
من به چه شوقی روم زین شب غم بی امید
او که ز ره آمد ُو قلب ِ من , آسان گرفت
او شده در چشمِ من,همچو خدا ی زمین
وای خداوند من ,او ز من ایمان گرفت
او زمن ایمان گرفت
جمعه 7 دیماه ۱۳۸۶
_____ فرزانه شیدا _____

_____ بانوی شب _____

بر واژه ها چنگ میزنم
و دلم ، دلم بر آفتاب میسوزد
که مرا بر پرتو خویش باز میخواند
و من … آه … من …
در سایه های ناماندگار
هنوز بخود می پیچم می پیچم
و کلام عشق محو تر از همیشه
آفتاب را فریب میدهد
در درخشش شیشه ی شکسته خویش
این میان تصویر قلب شکسته ام
درخششی دیگر دارد
بر چهره شیشه ای عشق
و سنگی در کنار آن
آری بخند….
آفتاب برای من نبود
نه مگر برای
به رخ کشیدن
تصویر شکسته ی دلم
بر شیشه تکه تکه ی
عشقی نابسامان
اما بانوی شب بودن نیز
عالمی دارد
حتی اگر شکسته دلی
بیش نباشم
و فراموش شده ای
در دیدگان آبی خورشید گون عشقم
و غمزده ای
از نگاه خورشید افتاده
بانوی شب بودن نیز عالمی دارد
حتی اگه همه شب آسمان آبیم
نوری از حضور عشق نداشته باشد
و شهاب گونه
به مرگ نزدیک گردم
حتی اگر هرگز باز نیاید
و هرگز باز نپذیرم
شکسته دل را
دوباره عاشقی کردن
بانوی شب بودن
نیز عالمی دارد
حتی در تنهائی که
آه چرا کتمان کنم
همیشه
بانوی تنهای شب بوده ام
همین
و گم شده در دروغ
دلباخته بر خیال
همیشه بانوی شب بوده ام!!
¤ ف.شیدا/چهارشنبه 21 فروردین1387¤
۴
____ « خلوت عشق» _____

ترک دل را گر کنم در زندگی
دفتر قلبم تهی گردد تهی

شعر معبودم گریزد از دلم
ره نیابم بعد از این در هر رهی

گم شوم در لحظه های روزگار
گیج وسرگردان … نمیگیرم قرار

خلوتم خالی شود از عشق او
از نیایش بر در پروردگار

همچو درویشم به کنج شاعری
بر لبم نام محمد(ص) … یا علی(ع)

خلوتم را میبرم تا اوج …ذن…!
بال بگشایم به پرواز و پری

آسمانم آبی و مهد خداست
سینه ام آبی به رنگ کبریاست

اندرین خلوت منم با شعر خویش
روزگارم از همه مردم جداست

کس به عرفانش نمیفهمد مرا
یا دل «شیدا » به عرفان خدا

گر بگویم در دلم چون وچراست
در نمییابد دل ِ« فرزانه» را

من به «شیدائی »خود دل بسته ام
این چنین شاید دلی وارسته ام

در تواضع سر بدامان خدا
اینچنین با مهر او پیوسته ام
چهارشنبه 13 دی1385
____از : (ف.شیدا) _____
۵
___ « بوسه ی سلام » ____
بی گمان درپس رفتن ها
» باز گشتی » نهفته بود ..
تا در حریم میان
کلام ودست وگرمی،
نگاه وآتش وسوزندگی،
سلام را بوسه ای باشد،
میان گنگی احساسی
که دورافتاده از نزدیکی ها..
به دگربار شراری می گرفت ،
تا نقش دلواپس دلتنگی ،
گم شود ،
در لمس دستها،
ودر آغوش نگاه ،
و ختم» بدرود» را ،
به انباری ببخشد
که تا دیروز
پشت پرچین های سبز،
اما بی روح ،پنهان بود!
اگرچه همیشه وهمواره
حس میشد در میانه ی دل!!!
ورنج می بخشید بر » بدرود» دیروز
و شتابی داشت
بر » سلامِ» دوباره ی همیشه ماندن،
واز سفر دست کشیدن!!!
و نقش آبی یک عمر ،،دوستت دارم ،،
را بر قاب هستی عشق میکشید …!!!
اما نه بر دیواراتاق پشتی خانه،
که بر خلوت ِهمیشه ساکت شبانه ای،
که قلم،در بی قلمی ها ،
هزار واژه را نقاشی میکرد !
تا او بداند بی واژه نمانده است
در دوری نگاه
در ندیدن چهره ناشناخته ای
که آشنا میزد و غریبه نبود!!
میدانی آخر،
در بین حروف و واژه و قلم
دلبستگی بسیار بود،
با دستهای نوشتن …
مرتبط به رگهای ره کشیده
از دل بر قلمى که
بسیار گفتنى داشت!!
تا » بدورد» را،
به آبی احساسی بسپارد،
که میدانست ،
در عمق آسمان بی انتها ،
جایگاهی دارد،
از تبلور احساسی که ،
اگرچه بی سخن مانده بود…
اما قلم را از،،
دستهای گرم قلبی،،
بر خطوط کاغذ میکشید !!!
که تنها واژه سلام ،
میدانست وبس !!!…
اینگونه نیز، در رسم
باز هم گذشتن از شبی،
میشد باز هم دوباره نوشت
و تکرار مداوم دوستت دارم
را به واژه سپرد
تا هزار نقش تازه
را رنگ زند بر بوم بودنها…
ویکروز سرانجام
در نگاه تو بگوید: سلام….
در رسم واژه و شعر تو!!…
در رسم هزار بار عاشقى ،
هزار بار
تکرار دلواژ ه هاى ناگفته!
گاه دلتنگی غروب میکند
در کنج آسمان دل
و،« سه باره »
شاعر میشوم !!!
«هزار باره » عاشق!!!
پنجشنبه 22 آذر۱۳۸۶
____ فرزانه شیدا____
۶
___ دریاب … ___
من برای دل خود میگوشم
گرچه در چشم تو
بیهوده به کار
روزگاران خوش خویش
به سختی دادم
گرچه در دیده ی تو
بی ثمراز هستی وبود
دل به ویرانه ی هستی دادم
من ولی آبادم !
تو خودت را دریاب
وبه ویرانی خود دیده بدوز
وبه آبادی خود ایمن باش
که ترا نیست اگر چشم دلی
دل ما لیک تماما نگه است
____فرزانه شیدا /1388_____
۷
____خونین دل ____
اهل حساب وکتابی نبوده ام
وقتی حسابدارِ دلِ ما جهان ماست
وقتی که درگه آخر, « سرای» ما:
درروزِ واپیسنِ ,آستانه ی «دَر» خداست
دو بر توان دو , نکردم , نه هیچ دم
کز خود طلب به رسیدن کنم به خیر
دو بر دوی, ضربم چو شد چهار
چاره نکرده ام ره خودبر خطای غیر
دوبردو مابه توان ِچهار ما
بر ناتوانی پایم, سخن نگفت
دوبردو داشتم ,به منهای «تنبلی»
زآن شب که پای تلاشی ,دلم نخفت
آری به روزوشب ِاین جهان خود
هرگز حساب دلم بی خدا نبود
هربار کز سر غم ناتوان شدیم
همواره دل بر سر جوروجفانبود
در ضرب وجمع وبه تفریق ِخوب وبد
دنیابه چرخه ی خودمیکندحساب
باشد که مابسازیم وجور خلق
هرروزِ روز جهان راکند خراب
هرروزِ ما,نه به لحظه,نه ثانیه
گوئی گذر کرده به ساعات بیشمار
در تیک تاک ِساعت ِعمرِتلا شِ ما
هرثانیه گذری کرده از«هزار»
آری چه فرتوت و پیرانه سربه دهر
عمری زعمرِ کودکی وقلب ِجوان گذشت
دردفترشعروغزل ناله کرده ایم
کس راخبر نشد,چه به مادرجهان گذشت
یارب به قدرت تو,این قلب ناتوان
هردم حساب خویش ,زدنیاجدانمود
امروز درسردنیاچه بوده است ؟
این دم چگونه رهی بهرما گشود؟
ماندم که چه پرسم زاهل دهر
چون «آدمی» نه بینا بُوّدنه کور
گاهی نگاه برتوببندد,گهی به دهر
گاهی اسیر مستی سربودوگه غرور
آری رهی که به ره,دیده ام کنون
ترسم روم ,که مبادا خطا روم
ترسم دراین جهان پرازگرگ وروبه هان
در حکم قضاوت خود نارواروم
یارب! دلی که فقط غرق عاشقی ست
«شیدادلی» به جهان بوده پُرتلاش
اینک چوپرسم ازدلِ«فرزانه» راه وچاه
گوید که:بر«دلِ شیدا» مزن خراش
یارب بگوبه چه سان ره روم که باز
افتاده پای اشک دلم پای مثنوی
باشد که زاشکِ دل ِخون چکان ما
«آه» دل زخمی مارا، «تو» بشنوی
______فرزانه شیدا/1388-اُسلو/نروژ____
۸
____ « اشک »___
در میان قطره ها
در شوری اشک
در خیسی ورق
در ناتوانی قلم
بر نمناکی کاغذ
در بیصدائی محض
قلبی آب میشود
آنگاه که
«عشق»
چون نسیم
از پنجره ره میگشاید
و همنفس باد میگردد
دیگر برای سرودن
بهانه ای نیست
از حرف تهی
ازاشک سرشارم.
____ ف.شیدا ____
۹
¤¤¤ ابری ¤¤¤
دیگر اما صدای نغمه ی اندوهم
را در پرواز های تنهائی
سر نخواهم داد
دیگر بر شاخ درخت سبز امید
جستجوی نخواهم کرد
میوه های شادی را
دیگر بر رخسار ه آبی ِحوض
نمی جویم.
خورشیدِ تابناک ِآتشین را
دیگر بی تو نمیخوانم
نمیخندم …نمیگریم
آسمان پروازم ابریست
روزگارم غمناک
قلب من بارانی
¤¤¤«از فرزانه شیدا»¤¤¤
۱۰
¤ فقط قطره آب… ¤
در کنار آبی
روبدریای غروب
مرغ دریائی نیز….
پرپرواز به بال
از سرم باز گذشت,
وسپس دور زمن..
آسمان را پوئید
دور شد باز به بال پرواز
ودلم تنها شد!!!
قایق چوبی زیبای سفید
لنگر انداخته بر آب
بروی موجی
در تکانهای لطیف
نرم وآهسته برقصی زیبا
سخن از بودن خود
با من گفت
درصدائی چوبی
لیک زیبا و ملیح
ومن اما تنها
خیره بردریائی
که درآن
اردک وحشی درآب
پای پائی میزد !
با دلم
قصه ی تنهائی را
زیرو رو میکردم!
وه چه آرام ولطیف
آب در
پهنه ی زیبای بلند
در تنش میرقصد
درخودش میلغزد
آنور آب ولی..
..یک جزیره تنها
مردمی نیزدرآن!!!
زندگانی زیباست
گر میان دو طرف
تو فقط
موج لطیفٍ دلِ دریاباشی
تو فقط قطره آب..
..تو چودریاباشی!!!
دل دریائی سبز…
از صدای دل مرغان سرشار
وبه آرامی
وزیبا ومتین…!!
و موّقر بر آب …
کشتی درگذری
روی امواج شناور
باشد!
زندگی زیبا بود
گر که حتی
بدمی …در روزی
یا به شبهائی سرد…
در تن بارانی
گاه طوفان بودی!
پر زآوازه موج…
یا همان قطره بدریای بزرگ
باتمامیت کوچک بودن
قطره ای
در دل دریای بزرگ
لیک یک دریائی ..
.. لیک یک دریائی
کاش دریا بودم
یا همان قطره بدریای بزرگ!!!
سبز ودریائی و
آرام وعمیق
کاش دریا بودم !!!
یایکی قطره به آب
دوشنبه ۱۷اردیبهشت
______ فرزانه شیدا______
۱۱
____ « پرپر »____
قلم را
برزمین بگذار
چو اینجا شاعران را
در دم حیرت
به سلاخ جفا
پر پر شدن باید !
یکشنبه 22اردیبهشت 1387
____«ف.شیدا» ____
۱۲
____ بی خبر _____
افسردگی های مرا یارا,بیادمن مَیار
پای پیاده میروم,اما تو بر اسبی سوار
آسوده راهت میروی,اما شکایت میکنی
پس من چه گویم جان من؟از قلب دائم بیقرار؟!
یارادل افسرده ام دارد, شکایت بیشمار
هرگزنشد,دراوج غم, گرددکسی باسینه یار
صحرابه صحرا,دربدر,تنها,بدون همسفر
منهم که تنهامیروم, بی یاوروبی غمگسار
درکام من,ای بی خبر,گر زندگی طعمی نهاد
جز مزه زهری نبود,زهری زتلخی ناگوار
خشم جهان رادیده ام,با ظلم و جوروقهراو
اکنون زعمق سینه ام دارم,زدنیاانزجار!
جز آتش خشمی نبود,یایک جهنم بر دلم
آنراکه تودر قلب خود,نامش نهادی»روزگار»!
دیوانه ای خواهم شدن,گر یاداین دنیا کنم
ای بی خبرازحال ما،مارا به حال خودگذار
____16آبانماه 1362/« فرزانه شیدا» ____
۱۳
____ نقاشی ____
واژه ها
از چه چنین گشته دلم
هر سخن در قفس سینه
گرفتار شده ست
هرچه خواهم
که بگویم از دل
بی سخن میمانم
باز یک حرف
بدنبال حروفی دیگر
در درون می چرخد
خیره بر دفتر خود
میمانم
حرفها بسیار است
لیک خاموشتراز خاموشم
دل سبک نیست
به این جمله وآن جمله که
نقشی دارد
در درون ذهنم
جای آن حس سبک گشتن
و عاری شدن از غم
خالیست
واژه ها
در نگهم همچو
یک نقاشی ست
زندگانی هم نیز
گرچه سرشارز,رنگ
لیک تنهادر قاب
نقش یک تصویریست
در سکوتی مبهم
و درون دل من
همهمه غوغائیست
لیک لبها به سکوت
دیده حیران و
نگه برهر سو
باز هم چشم
نبیند جائی
سر پراندیشه
پرازافکاراست
لیک درجمله
نمی گیرد شکل
و نمیدانم من
به چه سان باید گفت؟!
اینقدر میدانم
که بدل رنگ سکوت
باز پررنگ ترین نقاشی ست
وبسی دلگیرم
و بیادم آمد
غم دلگیر «فروغ»
آندمی راکه نوشت :
من بسی مردن را
زندگانی کردم
و دلم را دیدم
که همانند»فروغ»
مانده در حاشیه ها
و زغم دلگیر است
….
زندگی
دورتراز من جاریست
و دلم میخواهد
رنگ پر رنگ سکوت
جای خود رابدهد
به زلالی همان,اشعاری
که به نقاشی اندیشه من
رنگی داد
و دلم زیست به عشق
____ ف.شیدا/یکشنبه28خرداد1385____
۱۴
_____ ندیده ای مگر !؟ _____
ندیده ای مگر چگونه بوده ام؟!
از اشعارم چه یافته ای
از نگاهم چه خوانده ای
از گامهایم
کدامین جاده را
در رویای خویش رفته ای؟!
نمیدانی مگر من روحم را
اگر به رود بخشیدم
از پیچ های سخت
از دل سنگها به قهر گذشت
جانم را گر به موج دریا
بخشیده ام
طوفانی شد
به ابر اگر نفسم را
سپرده ام
رعد و برق را
مهمان خویش کرد
و بارید
دستانم را
اگر به بوته های جنگل
آویختم برگریزان شد
از پریشانی دلم
آرام نداشت
هر که کمی از مرا گرفت
اما عشق را
هرگز نشد
هرگز نشد
به کس دیگری ببخشایم
مهر تو
در سینه من تنها
از آن من بود و بس
از آن قلب من بودو بس
اگرچه روح سرگردان
جان موج دیده
نفس پر طپش
و دستهای بیقرارم
همچنان
در پریشانی
جستجو گرتو بود
اما عشق تو
همیشه با من بود
همیشه با من
_____ تیرماه 1382 ف.شیدا _____
۱۵
__لحظه در لحظه ی عشـق____
لحظه در لحظه ی عشق
گذر ثانیه ها
تیک تاک ساعت
زدن نـبـض وجـود
طـپش تند
و شـتابان درون
لحظه د لحظه ی عــشق
بدلم می گوید
عاشـق او هستـم
دوسـت دارم او را
و مرا تاب نباشد که زاو
لحظه ای دور شـوم
لحظه درلحظه ی عـشق
او مراهمراه است
باهمه حس مـحبت دردل
و دلم می گوید
که دگر,تاب جدائی ازاو
در دلم نیسـت که نیست
وای بی او چه کنـم ؟!
___ « فرزانه شیدا » ___
۱۶
____ «لحظه ها ی پیوند»____
همچو نقشی بود رویائی
آن لحظه ی پیوند
چون
ابری رنگ گرفته
از خورشید
در گرگ ومیش غروب
نقشی بودرویائی
بمانند شعله ای
برخاسته ازدریا
نقش بسته
در آسمان آبی
در جاودانگی عشقی
که بر آن قسم خوردیم
تا همیشه وفادار
باقی بماند
…نقشی بود رویائی
اما تا جاودانه
نقش بسته بر قلبی
همواره عاشق
در جاودانگی پیوند
…تنهائی را
فراموش باید کرد
زمانی که عشق
جاودانه میگردد.
16/فروردین 1386
_____ ف.شیدا ____
۱۷
___ دریاب : از ف.شیدا ____
من برای دل خود میگوشم
گرچه در چشم تو
بیهوده به کار
روزگاران خوش خویش
به سختی دادم
گرچه در دیده ی تو
بی ثمراز هستی وبود
دل به ویرانه ی هستی دادم
من ولی آبادم !
تو خودت را دریاب
وبه ویرانی خود دیده بدوز
وبه آبادی خود ایمن باش
که ترا نیست اگر چشم دلی
دل ما لیک تماما نگه است
____فرزانه شیدا /1388_____
۱۸
____ بازگرد..______
یکباربرای تو
از خود گذشتم
یکباربخاطر تو
ازدل
یکبار درراه تو
اززندگی
امروز می بینم
که تونیز نیستی
اما هر چه میکنم
می بینم
از توان گذشتنم ,نیست
بازگرد
تا در همیشگی»بودنم»
تنها از آن تو باشم و بس
باز گرد
تا برای تو
«خود»را
» زندگی » را
و » دل » را
تا آخرین لحظه ی حیات
با تمامیت
» عشق «
از آن تو کنم
بازگرد
___ فرزانه شیدا___
۱۹
__ به پای عاشقی ها مینویسم ___
به پای عاشقی ها مینویسم
هر آن اشکی که درپای توریزم
تورفتی قلب من جامانده اینجا
ولی تنها توئی عشق عزیزم
پس ازتو دل نمیگیردقراری
ندارم بعد تو من روزگاری
تو رفتی و زمستان جدائی
تَرک داده دلم دربیصدائی
زاین سرمای تلخ بیقراری
نمی آید دگربرما بهاری
اگر حتی دگر بامن نمانی!
نگیرم دل زتودرزندگانی
وگراز تو نگیرم هم نشانی
درون سینه ی من جاودانی
بپای عاشقی هامینویسم
هر آن اشکی که درپای توریزم
هر آن اشکی که درپای توریزم
اول اردیبهشت 1378/ پانزدهم آپریل 2008
____ سروده ی فرزانه شیدا ___

۲۰ ●
____درست همین «دَر» بود….____
درست آمدی همین در بود
ازهمین دَر میتوانستی
پا بداخل بگذاری
ازهمینجا میتوانستی
نشانه ی عشق وتنفررا
برای همیشه در
قلبم به تثبیت برسانی
درست آمدی

به شیوائی …به زیبائی
اینهمه دنبال دویدنها
از شعرواحساس گفتن ها
خودفداکردنها
جان نثار کردنها
…آه…
درست به درون آمدی
همین «دَر» بود
نمیدانستی اما …هرگز
هیچگاه… مهرت
به باورم نرفت
….قلبم
همواره ازتو دوری میجُست
امروز میدانم چرا…
ومن اما…
دَری برتو گشودم
که راستی وصداقتت را
بین آب وآتش بیآزمایم

تاامروز
کبریتی دردست
پای شعله ی دلم
ایستادی ومیخندی
بخند درباور خود
بر حماقت من
درست وارد شدی
… آری…
برای من یار
«محبت «بود
دوستی ,»مهربانی»
وتواما… اگرچه
واژه,واژه
مرا میخواندی
که دریابی ..
.. کدامین دَر
دَرب وُرود توست

درست بدرون آمدی
همین دَر بود !
که دلسوخته ای را
که» دوری» می جُست
تا» یاری»
درآتشفشان
حقارتهای درون خودت
بسوزانی
من سوختم…آری
…ولی …
هنوز هم نمیدانی
دلسوختگی تو
چگونه خواهد بود

هنوز هم نمیدانی
نه…نمیدانی…
دَرب ورودی واقعی
به درونِ دلِ من
این نبود
..
تو دَرب خیانت رازدی
من نیزبازگشودم , دَری را
که میدانستم
تنها تو ..وفقط تو
ازآن به درون
خواهی آمد… وآمدی
چطور باور کردی… که من
درخانه حقارت وخیانت
خانه کرده ام؟

چطور باورکردی که مرا
به اینگونه میتوانی سوخت
وباز هم…
ماندگار خواهم بود
وتونیز؟!
باشد,…بازهم خیال کن
بازهم خیال کن :من احمقم
همانگونه که خودرا
باورکردی که
بسیارهشیاری
وقتی که نمیدانی
…هنوز…نه…
هنوزنمیدانی
کدامین دَر رازدی
ونمیدانی هرگز
درهای واقعی
برتودمی نیز بازنشد
تا داخل شوی
…اما…
درست به درون آمدی
همین دَر بود!!!
امادرخیال تو…
در»تنفر من»…
تاهمیشه ی «بودن «
از»تو»تا ابد!

دقیقا,درست
به درون آمدی
همین دَربود…
که میشد درآن
تراشناخت
درست همین دَربود!
____فرزانه شیدا ____
پایان بخش چهارم (۴)
از اشعار فرزانه شیدا در کتاب بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ
به قلم فرزانه شیدا


   Weight Loss Program
Lose up to 20 lbs in one month with a new diet. Click here.
Click Here For More Information
 

3

 
Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 3


کتاب بعد سوم آرمان نامه «ارد بزرگ» به قلم «استاد فرزانه شیدا»

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"

اشعار استاد فرزانه شیدا در
● کتاب بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ ●
●بخش سوم ●
____________
● هیچکس لایق نباشد بر سجود

با تو گفتم روزگار ِخود بجو
در جهانی کز منواز آن توست
در شناسائی خود با هرشناخت
تاکه روشن گرددت, راه درست

باتو گفتم غّرقه بر خود هم مباش
زندگی کوتاه و« بودن» لحظه ای ست
دردم وآهی رود ,جانی ز تن
نام آن در « بودن» ما «زندگیست»

با تو گفتم اشک را پنهان مکن
تا رهاگردی ز اندوه درون
با توگفتم شادی دل را بجو
تا نگردی دست دنیائی, زبون

بس سخن راندم ز کوشش از تلاش
تا بدانی همّت ما رهبر است
گفتم از دانش بجوئی خویش را
بخت ما در کُنج دانش ,اختر است

با چه اصراری ,به تو گفتم ,زتو:
«خویش خود «رادردرون خود بجو
راه رفتن گرچه پر شیب وفراز
میشود پیداکنی راهی نکوُ

باتو اما چُون بگویم چُون گذشت
این ره رفتن مرا در زندگی
من که افتادم, شکستم ,باختم
شاخه های دل دراین بالندگی

سرنیاوردم به ذلّتها فرو
چونکه که کس لایق نباشد بر سجود
بامن وبا قلب من «والاترین»
جز خدواند بزرگ من نبود

گر شکستم ,باختم, ویران شدم
خودبرون کردم ز ویرانی ودرد
از کسی هرگز , مراباکی نبود
تا تواند دل کند در سینه سرد

غربتم ازمن مرا دیگر نساخت
تا کسی گردم زخود افتاده دور
بلکه در بودن دراین غربت سرا
بس دلی بودم توانمند وصبور

دور خود دیدم چه نادان مردمی
همچو مارانی که در دل میخزند
نیش ایشان نوش قلب من نشد
زآنکه بودم نزد قلبم سربلند

گه شنیدم خوب وبد از میهنم
درجوابی ساده گفتم :خود بجو
در پی حق وحقیقت شو روان
زآندم از حق وحقیقتها بگو

مطلب بی پایه گفتن جهل توست
درسکوتی خواری تو ,کمتر است
حرف بی برهان مزن با هرکسی
چونکه خاموشی زخواری بهتر است

کم سخن گو , گر نداری دانشی
یا سخن گو با دلیلی استوار
دل زخاموش رهان وروشن ببین
یا که خاموشی گزین با افتخار

بسکه دیدم من جّدل ها با دلم
خسته بودم گه کداری از جواب
لیکن آرامش ندارد سینه ای
کاّو فرو ماند به ذلت بی جواب

آری ازخود , باتو بس گفتم ولی
زندگانی , در سخن در آسان بّود
خنده وشادی وروز ِ خوب وبد
در دل من همچنان پنهان بّود

ـــ فرزانه شیدا/1388/اُسلو/ نروژــــ

____ عاشقانه … ____

پشت پرچین آرزو دیروز
قلب غمگین من چه خالی بود
روزگار دوباره دل بستن
همچو یک واژه ی خیالی بود

بی خبر زانکه عاشقی ناگاه
خود ره قلب من کند پیدا
آرزو در کنار حسرت وعشق
می ستاند ز سینه قلب مرا

می برم دل کنون به خلوت شعر
بار دیگر به آبی رویا
در طپشهای عاشق قلبم
می سرایم دوباره نام ترا

زین پس وتاابد به واژه ی عشق
نام تو جاودانه میگردد
هر غزل هر ترانه هر شعرم
بهر تو عاشقانه میگردد

رنگ چشمان تو نخواهد رفت
هرگز از ذهن قلب من بیرون
در هراسم که بینم این دل را
بی تو قلبی شکسته ومحزون

دل مرا میبرد بگوشه ی غم
کُنج حسرت بگوشهء رویا
می سراید به غصه ها, بدریغ
دم بدم شعر عاشقی مرا

نیمه ی روح من تو بودی, تو
او که هر لحظه ,آرزو کردم
تا بیابم ترا ,به کنج دلم
هر کجا بوده جستجو کردم

درنگاهت اگرچه نقش من است
عمق قلبت ,بگو, که جا دارم
گو مرا ,عاشقانه میخواهی
گو تو هستی یگانه پندارم

با من از عاشقی بخوان هردم
گر که حتی سرود تکراری ست
جوشش شعر من ز چشمه ی عشق
همره نام تو, ز دل جاری ست

بعد از این دل نگیرد آرامی
گر بماند به کُنج تنهائی
ای خدا عشق او بمن دادی
گو کنون هم تو همره مائی

بر نگیرم دگر، ز سجده ی عشق
چون ترا از خدا طلب کردم
ای خدائی که خود همه عشقی
دلشکسته بجا تو مَگذارم

بر دل عاشقم دمی بنگر
بر لبم مانده «آه » و صد ایکاش
آرزو را به قلب من مشکن
بار دیگر, پناه این دل باش

بی تو هم ای گرفته از من دل
زندگانی گذر نخواهد داشت
عاشقی دانه ی محبت را
همره نام تو به قلبم کاشت

من کنون عاشقانه غمگینم
گرچه لبزیز آرزو اما
دل ترا میزند صدا هر دم
«منو تو» کی شود ,به روزی » ما «

آرزو ! همرهم بمان تا دهر
دل به امیدِ من بسوزاند
گر ببیند چنین مرا عاشق
دانه ی عشق من برویاند

در شب بیقرارم امشب
تا سحر گاه من نفیر دعاست
عاشقی را چگونه باید بود
دل کنون عاشقانه در دنیاست

___ 22بهمن ماه 1385/ فرزانه شیدا ___


____ « کوچ پرستوها » ____
درنگاهم
سایه غم بود
در هنگام کوچ

پایم نمی کشید…
قلبم نمی گذاشت
و نگاه
قطره های اشکم را

به استقبال جدائی ها
روان کرده بود

رفتن ناگزیز بود
وُ ماندن بی ثمر
دیگر برایم
هیچ نمانده بود
تا به حرمت آن
چادر ماندن, بپا کنم

هرگز نمیدانستم
…آه …
هرگز نمیدانستم
روز کوچ پرستوها

روز کوچ من ,خواهد شد

و روزی … راهی شدن
تنها چاره راهم

وقت کوچ است
آری…سفر منتظر است

که مرا راهی رفتن سازد
وقت کوچ است
…و در این جاده ی تنهائی
من و دل تنهائیم

کوچ من کوچ پرستوها بود!!!
لیک من تنهایم

بامن اما پرستوئی نیست …
ونه هم پروازی

کوچ من کوچ پرستوها بود!!
در شبی بس تاریک
در رهی بس طولانی
کوچ من کوچ پرستوها بود!!! »

___ 21آبانماه ۱۳۸۴« ف . شیدا » ___

___ صدای زندگی ___

درصدای باران …. یا صدای باد
در خش خش برگها
…تا کاغذی رها در هوا
در صدای رود یا نوای موج
در چهچهه مرغ های بهاری
یا در همهمه هائی ,کوچه وخیابان
آنچه همه در پی آنیم
صدای زندگیست
مانده ام با کدامین نوا
در کدامین صدا
وتا کجا میشود
دلخوش بود
مانده ام ,در کشاکش بودن
دلم را در کدامین خرابه
پنهان کنم
تا درناله های پر طپش قلبم
ازپا نیافتم
و باز بشنوم نوای زندگی را
که دوراست از صدای دل
دورتر ازمن و حتی بودنم
….
بر جای مانده ام
فرو رفته در خویش
مانده در سکوتی دردآور
بسته لب , در آروزی سخن
چگونه تاب آورم ,زیستن را
آه غم … غم هرروز چون پیچکی
در دلم می پیچد
نفس تنگ میشود ,بیقراری دلم را
لرزان میکند
بی تاب میشوم
و میخواهم
در صدای باد
در صدائی از زندگی
خود را فراموش کنم
تو چه میدانی چقدر سخت است
در دور دست ,آه کشیدن
و بی هیچ رسیدنی راه پوئیدن
و باز هیچ…هیچ …هیچ
ایکاش اینگونه نبود
جمعه، 14 اردیبهشت، 1386
¤ سروده ی : فرزانه شیدا ¤

● آی آدمــا … آی آدمــا!! ●
[size=16]آی آدما ای آدمـا,
چی شد صفای قـدیما ؟!
رسمای خوب زنـدگی
محبت و عشق و صـفا

چـی شـد دلای مهربون ,
بـا قلبی خالی از جـفا
نـه بـود دروغی بین ما
نه شکلی از رنگ وریا

اون هـمزبـونی همدلی ,
آخه بگین رفته کجا؟!
انگار چیـزای جـدیدی
اومده درجـای اینـا

زندگی مـدی شــده ,
تمام ســرمایه ی ما
ـونه وماشین و زمین
,دسته چک و پـولوُ طلا

هـرکسی در فکر خودش
,از غم دیگرون ـدا
از قـب خوب آدما ,
شما بگین !
چی مونده جا ؟!

میگذریم از کنار هـم ,
با سـردی وُ بی اعتنا
بیــن دلا ی آدما
اینهمه بـی مهـری چـرا؟!

از روزگــار امــروزی
, دلـم گرفتـه بخدا
دنیا شـده برای ما ,
غربت سرد ِآدما!!

بایدبپاشـیم دوباره
,عـطر محبـت تـوُهـوا
دست بزاریم تُودسـت هم
,بشـیم دوباره آشنا!
بدیم به مهربونیها
, دوباره رونق و جـلا
با هـم بـاشیم, کنارهـم
,یکـدلوُ گـرموُ همصـدا
تاکه نشه دنیای ما
,غربت سـرد آدما
با مهربونـی خـدا
ساخـته شـده دنیـای ما

قدرشوبـایـد بـدونیــم ,
توُ زندگیِ گـذرا
بیان وهـمصدا بشیــن ,
دوباره مثـل قـدیـما

با مـهربونـی ها باشیـم ,
بنده ی خــوب اون خــدا
بیـاین باهمدیگه باشیـم ,
آی آدمــا … آی آدمــا
!!
¤ سروده ی فرزانه شیدا 1382 ¤

____ فصل شکفتن واژه ها ____
در کُنج شهر
سرگردانِ واژه های تردید
در عبور تند
چرخ ها وگاه ها
چه سرگردانند.

ای همکلام عشق
برای باغچه
از فصل روئیدن بگو

در شهر
جز دود ونگاه های
مانده بر خاک
هیچ نمانده است

وکودکان
توپهای رنگی خویش را
در پستوی خانه ,
فراموش کرده اند

بازی بودن وزندگی را
در چرخهای گذران
وگامهای تند
می بینم
که از عشق هیچ نمیداند

وجز عقربه های ساعت
نگران هیچ چیز نیست

واژه هایم دردمند سخن
باز مانده اند

وصدای » آه «
در هیاهوی چرخها
با خاک یکی میشود!

واژه هایم را
به دانه های
بهار می بخشم
که شکفتن را آغازی
داشته باشد
درفصل جوانه ها

آنگه که
چتر ها باران را انتظار می کشند
و«آهِ» دیده ها اشک را

بامن بگو
فصل رویش دل در کجاست !؟
از:« فـرزانه شـیدا/دوم اردیبهشت 1387»

___ کوچه های رفتن ____
اگر من من بودم
در کوچه های زندگی

اگر تو, توبودی
در کوچه های گذر

هیچگاه زندگی
اینگونه دلتنگ نبود

وهر گز گذر فصلها
اینچنین , بی رنگ نمیشد.

ـــــ‌۱۳۸۲/ فرزانه شیداـــــ

____ » کدام » ____
سالهاست بهارم را
به خزان فروخته ام

و رشته رشته موهایم را
به خاطرات برف

وگرمای تنم را
به سردی زمستان اندوه

گذرم از جاده های بهاری
به تابستان زندگی ,
چه زودگذر بوده است

من آخر صاحبش نبوده ام

و همچنان در جاده های زندگی
که براه برفیِ زمستانی
به اندوه میرسد..
در تکرار تکرارها …
درمانده ام

درمانده ام کدامین صدا

را باید شنید
صدای درونم را
که میپرسد: بیاد داری

یا صدائی را که
میگوید: ز خاطر ببر

کدامین صدا را خواهم شنید
بکدامین گوش فراخواهم داد
…در آینده … فرداها ,
در کدامین جاده ها

چه خواهم کرد.؟!….نمیدانم
آرامشم کجاست؟! …نمیدانم

کدامین ره به جاده بهار
خواهد رسید
وقتی که نگاه مغموم است؟

! اردیبهشت ۱۳۸۳ چهارشنبه
ـــ سروده ی: فرزانه شیدا ــــ

___ « آنگاه که بدنیاآمدم » ___
آنگاه که بدنیا آمدم
گوئی با رنگهای محبت
رنگهای وجودم را
نقاشی کرده اند
آنگاه که سالهای عمرم را
درتقویم های
٫٫ بودن ٫٫
…ورق میزدم
انگار که دستهای محبت
چین های عمیق تری
بر پیشانی ام
کشید
وآنگاه که خمیده تر از پیش
٫٫محبت ٫٫ را بردوش کشیدم

گوئی که خطوط ٫٫
مهربانی٫٫
نقاشی درونم را
چروکیده کرد !
اما آنچه دیدم

از هرکه بود …
نامهربانی بود وبس!
با آنکه عاشقانه
دوست داشته ام…

هرآنچه را
که قلبی داشت وروحی
و زندگی میکرد
در طبیعت خدا !!!
….
ملالی نیست
محبت اما
همیشه بامن بوده است

همگام با عشقی که
خداوند درسینه ام
با قلم موئی
مهربانی وعشق

نقاشی کرده است
که نامش دل بود

تا در قاب زندگی…
طپشی داشته باشم
در دنیائی هرچند
…. نامهربان…

هرچند… غریبه با دل…..
اما پروازی باشم در دنیا

چون پروانه ای عاشق
و تا همیشه ….

آشنا با کلام زیبای محبت
تا بر گل وباغ وشمع

بر طبیعت وعشق
برمهربانی واژه ها

تنها وتا همیشه بگوید:
دوستت دارم… دوستت دارم
و وجودش
رنگی باشد از قلم اسطوره ای خداوند
___۲۲ تیرماه ۱۳۸۲/سروده ی فرزانه شیدا___

___ آسمان مال من است: » ___
هر کجا هم باشم ..
آسمان مال من است..
گر که رنگش آبی
گر که گریان و
پراز ابر غم است
گر به هنگام غروب نیلی و نارنجی
آسمان مال من است
ترسم آن است ببینم
یکروز دل من با من نیست
و ندانم که دگر عشق کجاست
و ببینم روحم
در قفس زندانی ست..

و ببینم در باغ
آن گل پر پر سرخ
تن ویران من است
و دگر یاری نیست
وببینم که حقیقت
ز دَرِ باغ گریخت
تا سوالش نکنیم
آسمان مال من است که مرا
در شب پرواز شناخت
و مرا خوار نکرد
تا که شاعر باشم
و به هر واژه زبانم آزاد
وبه احساس دلم بالی داد

تاکه آزاده گیم…
در یابم
و به عریانی روح
رنگ زیبائی را آسمانی بینم .
___ 17 فروردین 1385از فرزانه شیدا ___
●●●
پایان بخش سوم
ازکتاب بعُد سوم آرمان نامه اُردبزرگ
سروده ها ی: فرزانه شیدا
Farzneh Sheida


   Nutrition
Improve your career health. Click now to study nutrition!
Click Here For More Information
 

Edamehe 2

ادامه :

Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 2

___ فصل شکفتن واژه ها ___
در کُنج شهر
سرگردان واژه های تردید
در عبور تند چرخ ها وگاه ها
چه سرگردانند
ای همکلام عشق
برای باغچه از فصل روئیدن بگو
در شهر جز
دود ونگاه های مانده بر خاک
هیچ نمانده است
وکودکان توپهای رنگی خویش را
در پستوی خانه
فراموش کرده اند
بازی بودن وزندگی را
در چرخهای گذران وگامهای تند می بینم
که از عشق هیچ نمیداند
وجز عقربه های ساعت
نگران هیچ چیز نیست
واژه هایم دردمند سخن
باز مانده اند
وصدای » آه » در هیاهوی چرخها
با خاک یکی میشود!
واژه هایم را به دانه های بهار می بخشم
که شکفتن را آغازی داشته باشد
درفصل جوانه ها
آنگه که
چتر ها باران را انتظار می کشند
وآه دیده ها اشک را
بامن بگو
فصل رویش دل در کجاست !؟
از:« فـرزانه شـیدا/دوم اردیبهشت 1387»
¤
__ کوچه های رفتن ___
اگر من من بودم
در کوچه های زندگی
اگر تو بودی
در کوچه های گذر
هیچگاه زندگی
اینگونه دلتنگ نبود
وهر گز گذر فصلها
اینچنین
بی رنگ نمیشد.
ــــ‌۱۳۸۲ / فرزانه شیداــــ
¤
____ » کدام » ____
سالهاست بهارم را
به خزان فروخته ام
و رشته رشته موهایم را
به خاطرات برف
وگرمای تنم را
به سردی زمستان اندوه
گذرم از جاده های بهاری
به تابستان زندگی
چه زودگذر بوده است
من آخر صاحبش نبوده ام
و همچنان در جاده های زندگی
که براه برفیء زمستانی اندوه
میرسد…. در تکرار تکرارها
درمانده ام
کدامین صدا را باید شنید
صدای درونم را
که میپرسد: بیاد داری
یا صدائی را که میگوید
ز خاطر ببر
کدامین صدا را خواهم شنید
بکدامین گوش فراخواهم داد
در آینده … فرداها
در کدامین جاده ها
چه خواهم کرد…..نمیدانم
آرامشم کجاست؟! …نمیدانم
کدامین ره به جاده بهار
خواهد رسید
وقتی که نگاه مغموم است؟
! اردیبهشت ۱۳۸۳ چهارشنبه
ــــ سروده ی: فرزانه شیدا ــــ
¤
____ « آنگاه که بدنیاآمدم » ____
آنگاه که بدنیا آمدم
گوئی با رنگهای محبت
رنگهای وجودم را نقاشی کرده اند
آنگاه که سالهای عمرم را
درتقویم های ٫٫ بودن ٫٫
…ورق میزدم
انگار که دستهای محبت
چین های عمیق تری بر پیشانی ام
کشید
وآنگاه که خمیده تر از پیش
٫٫محبت ٫٫ را بردوش کشیدم

گوئی که خطوط ٫٫ مهربانی٫٫
نقاشی درونم را چروکیده کرد !
اما آنچه دیدم

از هرکه بود … نامهربانی بود وبس!
با آنکه عاشقانه دوست داشته ام…

هرآنچه را که قلبی داشت وروحی
و زندگی میکرد در طبیعت خدا !!!
….
ملالی نیست
محبت اما همیشه بامن بوده است

همگام با عشقی که خداوند درسینه ام
با قلم موئی مهربانی وعشق

نقاشی کرده است
که نامش دل بود

تا در قاب زندگی… طپشی داشته باشم
در دنیائی هرچند …. نامهربان…

هرچند… غریبه با دل…..
اما پروازی باشم در دنیا

چون پروانه ای عاشق
و تا همیشه ….

آشنا با کلام زیبای محبت
تا بر گل وباغ وشمع

بر طبیعت وعشق
برمهربانی واژه ها

تنها وتا همیشه بگوید:
دوستت دارم… دوستت دارم
و وجودش
رنگی باشد از قلم اسطوره ای خداوند
____22تیرماه ۱۳۸۲/سروده ی فرزانه شیدا____
¤
●آسمان مال من است: « ف.شیدا» ●
هر کجا هم باشم ..
آسمان مال من است..
گر که رنگش آبی
گر که گریان و
پراز ابر غم است
گر به هنگام غروب
نیلی و نارنجی
آسمان مال من است
ترسم آن است ببینم
یکروز دل من با من نیست
و ندانم که دگر عشق کجاست
و ببینم روحم
در قفس زندانی ست..
و ببینم در باغ
آن گل پر پر سرخ
تن ویران من است
و دگر یاری نیست
وببینم که
حقیقت زدرِ باغ گریخت
تا سوالش نکنیم
آسمان مال من است که مرا
در شب پرواز شناخت
و مرا خوار نکرد

تا که شاعر باشم
و به هر واژه زبانم آزاد
وبه احساس دلم بالی داد

تاکه آزاده گیم… در یابم
و به عریانی روح رنگ زیبائی را آسمانی بینم .
___ 17 فروردین 1385از فرزانه شیدا _____

پایان بخش اول از: اشعار فرزانه شیدا

farzaneh sheida

¤ چرا تکرارم نمیـکنی…؟!سروده ی ف.شیدا ¤

چرا دیگر تکرارم نمیـکنی…؟!
چرا در واپسـین لحظه های عاشــقی
در میان یادها وخاطره ها…

آندم که بر شانه های پـرواز
نشسـته ای
تا » دورشدن «
را بیآموزی!!

در میان خیالت…
مرغک دلم را ،
هـمراه خـویش نـُبردی؟
نمیدانستی مگر،
عاشقانه میخواهمت ؟!

… پس ازاین اما…
دیگر،بالهای پروازم ،

گشوده نخواهد شد…
در آبی ِ بیکرانِ عشق
…اما…آه…
چرا دیگر تکرارم نمیکنی؟

مگر نبود آن» لحظـه های قسـم»
آن لحظه لحظه ی
سرودن ِ ترانه های عاشقی
در… بند… بندهای » پیوند»
در عاشقانه واژه های
» باتو میمـانم» …
«بی تو میمیرم » !!!

اما…چرا
چرا چهره ام را،
که تا همیشه ،
آینه ی خویش میخواستی

..حتی…لحظه ای ،
درخـاطرت نبود؟!چرا…؟
چگونه توانای رفتنت بود؟!

چگونه پرواز را
«در فصل کوچ»
بی من… به بالهای رفتن سپرده ای؟!
چرا امروز تکرارم نمیکنی
آری نامم را…عشــقم را…قلبم را
چرا تکرارم نمـیکنی ؟….
آخر مگر، چـه شد ؟!!!
¤ دوشنبه 23 شهریور 1388

¤سروده ی فــرزانه شیـدا¤

¤

¤ نمی شناختم اورا… ¤

نمی شناخت مرا
اما چون نگاهم کرد ،

خندید…آرام ، ملیح
مهربان وگرم!

مهربانی در نگاهش …
جرقه ای زد…وبدور نگریست

نمی شناختم اورا…اما آشنایم بود
با درخشش مهری که درشراره های نگاه..

وکافی بود مرا …بس بود مرا…
اینگونه آشنائی را…تا آشنایش باشم!

نگاهش گوئی ، با نگاهم سازشی داشت.
ایکاش این نگاه دوباره بر می گشت

تا بنگرد نگاهم را…
تا گرمی آتشین مهربانیش

لبخند پاینده… بر لبانش
گرمی خورشید روزگارم باشد!

ونوازش دهنده ی قلب بیقرارم!
نگاهش به پاکی نماز بود!

به بی گناهی گل
به زیبائی گلشن های پرمحبت عشق

…. نمی شناختم اورا…اما آشنایم بود!
گوئی همزبانم بود بیشتر از هرکسی!

آشنائی بس دیرینه بود ،اما…
که فقط نامش را نمی دانستم

شاید محبت بود ،‌نام او
شاید عشق

شاید دوستی
شاید انسانیت

وشاید مهدی(عج)
هرچه بود … نمی شناختم اورا

اما آشنایم بود!
۲۲ مهر ۱۳۸۳/۲۰۰۳ آگوست
¤ نروژ /اسلو- فرزانه شیدا¤

¤

____ بازگرد ____
یکبار برای تو از خود گدذشتم
یکبار بخاطر تو از دل
یکبار در راه تو از زندگی
امروز می بینم که تونیز نیستی
اما هر چه میکنم می بینم
از تو نمی توانم بگذرم
بازگرد
تا در همیشگی بودنم
تنها از آن تو باشم و بس
باز گرد
تا برای تو » خود » را
» زندگی » را
و » دل » را
تا آخرین لحظه ی حیات
با تمامیت » عشق » ازز آن تو کنم
بمن بازگرد

____ سروده ی فرزانه شیدا ____

¤

____ بپای عاشقی ها مینویسم ____
بپای عاشقی ها مینویسم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم
تورفتی قلب من جا مانده اینجا
ولی تنها توئی عشق عزیزم
پس ازتو دل نمیگیرد قراری
ندارم بعد تو من روزگاری
تو رفتی و زمستان جدائی
ترک داده دلم در بیصدائی
زاین سرمای تلخ بیقراری
نمی آید دگر برما بهاری
اگر حتی دگر با من نمانی!
نگیرم دل زتو درزندگانی
وگر از تو نگیرم هم نشانی
درون سینه ی من جاودانی
بپای عاشقی ها مینویسم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم.
اول اردیبهشت 1378/ پانزدهم آپریل 2008
____ سروده ی فرزانه شیدا /ف.شیدا _____

¤

_____ الهه شعر _____

از زخمی بر الهه شعر ، زخمی بدل گرفتم

تا الیتیام راهی باقیست

بس دراز!
و گرچه چون شاعر

بی واژه بماند

یا به سکوت در آویزد

خود مرگ شاعری ست اما

(حاشا اگر از مرگ هراسیده باشم.شاملو)!

¤ فرزانه شیدا /یکشنبه 22 اردیبهشت 1387¤

¤

¤ اســیر ¤

¤

پایان بخش چهارم…

اسـیرم … در سکوت … در بـودن …

با تــمامی پنــجره های گــشوده

و در تیــک تـاک لـحظه ها

در لبــهای آینـــه که جـز سـکوت

هیــچ نمــیدانست ،هیــچ نـمیدانـسـت

و جــز نــگاه هیچ نمیـگفـت

مـن اما با سـرود سـرد آینــه

در نام «سکــوت » خیــره ام

چـه خواهـم گـفت با او نمیـدانـم

چه را می جــویم ؟ نمیـدانم !!!

با دستــهای بیــقرار

که مبهـوت لمس دیواری ست

ســرد و بی احـساس

پیــرامــون اتـاق را

حــس کـرده ام

در لحظه های تـماس

درهـای رفـتن ،ایـمن از گـذر باد

پیچیده در تارهای تنبیده ی غربت

چـه بیــرحـم بر بـی کسیـم

چــشم دوخـته اسـت..

گوئی اسیـرم

با تمـامیِ پنجــره هایِ گشـوده

در دیواری ســرد

در آئینـه ای خامـوش و بیصـدا

در درهـای بستــه

در خـود! آری در خــود

مرا آزادی بخـــش

ای افکاره غمدیده ی تنهائی

مـن از اینـجا نیستــم ، نیستــم

مرا در یـاب ای عشـــق

که تنها تــو

تنهــا تو ,دیـــوار هــا را

آینــه ها را, پنـجــره ها را

به حـرف وا خـواهـی داشت

اگر با نگــاه دل

با قلـبی سرشـار از محبـت

به هـر کـجا بنـگری

مــرا دریــاب ای عشــــق

مــرا دریــاب

شــایـد ,

شـایـد کـه آرامـی بگیــرم

شایــد…

¤ سروده ی فرزانه شیدا ¤

¤

¤ «عـــشق یقـین » ¤
آبی تر از سـپهر؛غـمگین تر ا زغـروب
ای یـا رهـمنشین, ای هـمزبان خـوب
ای هـم سـوال مـن ای مـانده درسـکوت
با مـن بگو ز عشق از بودن و ثــبوت
لفـظ غـریبه یـست بـدورد لـحظه ها
تـا آخـرین کـلام تـنها بـگو : وفـا
با من غــریبه است لفـظ ء جـدا شـدن
با قــلب عــاشـقی شـب همــصدا شـدن
هــمواره با تـوام هـمچون خـود خــدا
همـچون دلـت کـه بـاز در ســینه مـی طـپد
در واژه و غــزل او شـاعـری کــند
مـانـند روحِ تـو , درکـو چـه های شـب
هــمواره با توا سـت قـلبی مـیان تــب
تبدار و سـینه سـوز شـیدا و بــیقرار
در کـو چه های شــب هــمراه انــتظار
آری به هـر قــدم ؛ با شـب ؛ شـب ونــیاز
هـمـپای قـلب تـو دارم ره نـماز
چــون آیـه هـای عــشق « شــیداترین » شـدم
در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین »شــدم
در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین » شــدم .
¤ از : فرزانه شیدا/ شنبه 17 آدزماه 1386¤

¤

¤ فصل شکفتن واژه ها¤
در کُنج شهر
سرگردان واژه های تردید
در عبور تند چرخ ها وگاه ها
چه سرگردانند
ای همکلام عشق
برای باغچه از فصل روئیدن بگو
در شهر جز
دود ونگاه های مانده بر خاک
هیچ نمانده است
وکودکان توپهای رنگی خویش را
در پستوی خانه
فراموش کرده اند
بازی بودن وزندگی را
در چرخهای گذران وگامهای تند می بینم
که از عشق هیچ نمیداند
وجز عقربه های ساعت
نگران هیچ چیز نیست
واژه هایم دردمند سخن
باز مانده اند
وصدای » آه » در هیاهوی چرخها
با خاک یکی میشود!
واژه هایم را به دانه های بهار می بخشم
که شکفتن را آغازی داشته باشد
درفصل جوانه ها
آنگه که
چتر ها باران را انتظار می کشند
وآه دیده ها اشک را
بامن بگو
فصل رویش دل در کجاست !؟
دوم اردیبهشت 1387
¤ شعر از: فـــرزانه شـــیدا¤

¤

____ پنجره ای رو به عشق ,سروده ی فرزانه شیدا ____
اگر میشد
پنجره ای گشود به باغ محبـت
به باغ دلهای عاشق
اگر میشد
گلهای گلشـن محبت را..بـوئید
اگر میشد باغبان عشــق بود و
پاســدار مهـربـانی
هـرگـز دلـی نمی شکســت
هــرگز محبتــی فراموش نمیشد
هـرگز دلی تنهائی نمی کشیــد
و مهـربانی
شکـوفـه های پر عــطر خویـش را
درباغ روح انسـانی
شکفتنـی همیشگی داشــت
در طــراوت روح
اگر مـــیشد
پنـــجره ای گشــود
به باغ محبــت ها
و دل را به عشــق
بخشید
…اگر میشد…
____سروده ی فرزانه شیدا_____

¤

¤ عشق یعنی …¤

عشق یعنی عشق زیبای خدا
راه خود روسوی حق راه وفا
عشق یعنی یاری ودلدادگی
یاوری بر مردمی, در سادگی
شاه خوبان باش وبر دنیا امیر
دست محرومان دنیا را بگیر
عشق یعنی ازخودم بیرون شدن
در ره و راه خدا مجنون شدن
عشق یعنی« پای» همراهی شدن
در رهی در« یاوری» راهی شدن
عشق یعنی دل سپردن با وجود
روح خود را بر خدا ,هردم سجود
مهربان قلبی به تن, عقلی سلیم
عشق یعنی دستگیری از یتیم
در ید قدرت گرفتن دهر را
تا که مهرت پرکند این شهر را
عشق یعنی یاد زیبای خدا
تا ببینی« او »چه میخواهد زما
¤ سروده ی: فرزانه شیدا ¤ ¤


   Weight Loss Program
Lose up to 20 lbs in one month with a new diet. Click here.
Click Here For More Information
 

Next entries » · « Previous entries